...زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست

ارتباطمون دست و پا شکسته است. اون آلمانیش بدتر از منه. منم از عربی یه شکرا و مع السلامه یادم مونده. بیشتر همدیگه رو توی اتاق تعویض لباس می بینیم. اون قبل هفت میرسه. من و خواهرزاده اش، نعیمه که یه سالیه اومده همینجا تو کانتین کار می کنه، ساعت هفت و بیست دقیقه. ولی دور و بر روشوری که خیس باشه می دونم فاطما امروز اینجا بوده. مثل ایرانیا همه چی رو صد بار می شوره. چند بار دم قهوه ساز دیدمش که سریع یه کاپوچینوی مجانی برام می ریزه می ده دستم. از بین سلامعلیک های روزمره فهمیدم پدرش که با زن جدیدش تو دوسلدورف زندگی می کنه سرطان گرفته و دکترها جوابش کردن. سن دقیقش رو نمی دونم ولی احتمالا نیمه های پنجاه سالگی باشه. من حتا حدس نمی زدم پدرش زنده باشه چه برسه که زن جدید و دوسلدورف... گریه و آه و زاری بود و حرص از خودخواهی های زن بابا. دیروز جلسه داشتیم و دیرتر و دوتایی با اودو رفتیم ناهار. وسط کانتین اومد بغلم کرد شروع کرد به گریه که بابام رو بستری کردن که چند روزی بیشتر نمونده. یه چیزهایی هم از مراکش گفت که من نفهمیدم. شماره ام رو دادم به نعیمه که اگه چیزی شد که احیانا می تونستم کمک کنم بهم بگن. نعیمه گفت آخه کاری نیست که... گفتم می دونم ولی فاطمه اصرار داشت که نعیمه شماره ام رو بگیره. امروز زنگ زد که بیا آشپزخونه. رفتم دیدم با نعیمه نشستن سر میز صبحونه و گریه می کنند. دکتر زنگ زده که دو سه ساعت دیگه وقت نمونده. اینام باید تا ساعت دو می موندن ظرفای کثیف رو جمع می کردن بعد می تونستن برن. دو تا از همکاراشون مریضند و این دو تا نمی تونن با هم بذارن برن. موندم هاج و واج که می خوای من برم کار کنم جاتون؟ که دیدم اینجا خونه ی خاله نیست و مراتب فیلان رو باید رعایت کرد. وسط گریه هاش عکس باباش رو نشونم داد و پرسید می تونم پونصد تا بهش قرض بدم تا حقوق هامون رو بریزن یا نه. نعیمه گفت که پدربزرگش وصیت کرده تو مراکش دفن اش کنند. فاطما ولی پول نداره الان بلیط بخره. بدترین قسمتش این بود که سعی کردم از سد زبانی رد بشم و فاطما رو آروم کنم. گفتم از بابات بگو. اونم تعریف کرد که چه مرد خوبی بوده. چقدر بزرگوار بوده و بذل و بخشش می کرده تو دهات مراکش. تنها کلیشه ای که بهش چنگ زدم چیزی بود که همچنان خودم رو آروم می کنه. این که همه می میرن ولی خاطره ی خوبی های آدما می مونه. یهو اشکاش بند اومد و آروم شد.

تا اومدم سر میزم فکر کردم احتمالا خودش رو آروم کرده که بره بقیه ی کارهاش رو تموم کنه تو آشپزخونه. وگرنه مگه میشه تو همچی شرایطی واقعا آروم شد.

بین خروارها کار یادم رفته بود اتاق رو برای کلاسمون رزرو کنم. این شد که وسطش مجبور شدیم پاشیم بریم یه اتاق دیگه (که معلوم نبود از قبل رزرو شده یا نه. ولی ریسک پذیری میگفت عیب نداره برین همین اتاق بغلی کوچیک و زشت که هیشکی نمی خوادش) . این شد که نفهمیدم چی شد که حرف معلمم افتاد به یکی از آشناهاشون که تو حرفه اش آدم موفقیه و خلاصه به اون بالا بالاها رسیده و خیلی هم دوست داشتنیه. ولی همچنان غلط غلوط می نویسه. گفت دیگه این رو در خودش پذیرفته که نمی تونه درست بنویسه و دیگه حتا تلاشی هم نمی کنه. خوشبختانه منشی خوبی داره که متن ها رو برای صحیح میکنه ولی وقتی به ماها پیام میده کلی بهش می خندیم. گفت خوبه که گاهی آدم یه چیزایی رو بپذیره و دیگه زور الکی نزنه.

میگم مثل چاقی؟ که باید پذیرفت بعضیا ژن شون بده؟ میگه: «اون فرق داره. اون خیلی سخته. من هنوز دارم باهاش می جنگم (معلم مورد نظر خیلی هم خوش هیکله ولی جوونیاش باربی بوده و خودش رو با اون موقع می سنجه). مامانم تمام زندگیش باهاش جنگیده ولی کاریش نمی تونه بکنه. مشکل اینه که جامعه زندگی رو سخت می کنه برات. جامعه توی چاق رو همونطور که هستی نمی پذیره. من حاملگی دوم ام پام تو گچ بود. بچه رو که زاییدم طول کشید تا بتونم راه برم. بعد از مدت ها خونه نشینی یه روز مامانم اومد و با کلی ذوق با هم رفتیم که برای اولین بار بعد از ماه ها لباس بخریم. رفتیم فروشگاه مورد علاقه ام فلان جا. خانومه گفت که متاسفه و تو سایز من هیچی ندارن. اون موقع فهمیدم مامانم یه عمر چی کشیده. تحقیری که تو صدای خانومه بود و سرخوردگی اون روز رو من هیچ وقت فراموش نکردم.»

یه ساعتی که از کلاس مون مونده رو به تعریف خاطره می گذرونیم و به طرز عجیبی می رسیم به کتاب خوندن و آنیا با همون لحن غریبش میگه احتمالا برای همه از فرهنگ کتابخوانی تو ایران تعریف کنه. همین که کتابای برشت و بل به فارسی ترجمه شدن براش خیلی عجیب بود. این که آدمی به سن من که رشته ی دانشگاهیش هم مربوط نباشه اونا رو خونده باشه که خیلی خیلی عجیب بود. آخرش دو تا تمرین حل می کنم که هم نون اون حلال بشه هم من یه چیزی برای تعریف کردن برای همکارام داشته باشم.

خیلی سال پیش که زابینه هنوز نرفته بود ادینبرا و هم دفتر بودیم، تو آشپزخونه ی دفتر دید دارم شیر می ریزم تو لیوان با موز صبحونه بخورم. چشماش همینطوری باز مونده بود که شیر رو همینطوری می خوری؟ گفتم چشه مگه خب؟! گفت من فکر می کردم شیر فقط مال نوزادهاست و آدم بزرگ ها شیر رو به مقادیر کوچیک و قاطی چیزای دیگه می خورن. گونار و یکی دیگه از هم دفتری ها اومدن گفتن که اونا هم خیلی وقتا شب ها فقط یه لیوان شیر می خورن جای شام. زابینه واقعا باورش نمی شد. هیچ سرزنش یا نکته ی منفی ای هم به ما منتقل نکرد ولی بدیهی بودن یه حرکتی برامون زیرسوال رفته بود.

سالها بعد یه بار تو بازارکریسمس بهش گفتم چه خوب که اون روز تعجب ات رو ابراز کردی و اینکه به عنوان یه نیمچه وگان یه نگاه دیگه ای داره که برای من آموزنده بوده. گفت که اصلا قصدش معلم بازی نبوده و فقط تعجب کرده بوده و متاسفه اگه رفتارش احمقانه بوده.

مشکل اینه که من خیلی وقتا نمی تونم خوب برخورد کنم. سریع لحنم یا معلمانه میشه یا بار قضاوت داره احتمالا که به آدما سریع بر می خوره. حالا بگذریم که اغلب هم آماده ی پذیرش و حتا زیرسوال بردن رفتارشون به هیچ عنوان نیستند. به هر صورت خیلی سخته دیدن این که نزدیکانت اینقدر برخوردشون درشته. این که طرف نشسته جلوشون اداش رو درمیارن. خیلی جدی. یا یه کامنتی به یه زبون دیگه میدن. بلند. با این اطمینان که نمی فهمه. یا از بین دو تا خواهر اونی که ظاهرش شبیه خانواده ی خودشونه رو تحویل می گیرن و اون یکی رو نه. بهت یه سفارشی می دن و براشون تهیه که می کنی تو صورتت میگن البته این که به درد نمی خوره. اصلش رو برام از فلان جا میارن. ناهارت رو می خورن میگن باسماتی که البته مزه ی کاه می ده. کاری که با ذوق تموم کردی رو نگاه می کنن میگن البته من بودم یه طور دیگه می کردم...

نمی دونم ظرافت نزدیکان من کمه و از پشت کوه اومدن یا ظرفیت من پایینه. مشکل اینه که نمی رنجم و به دل نمی گیرم و می ذارم به حساب حماقتشون ولی حیفه. حیفه که تو این چیزها که نه سرمایه ای می خواد نه هوشی، اینقدر فقیر و عقب افتاده باشیم.

پی نوشت: ایرانی و خارجی هم نداره .

خیلی وقته ننوشتم. خوب نبودم. نیستم. گفتن هم نداره. خوب نبودن‌ها رو باید چهره به چهره رو به رو گفت. حتا اگه یه چهره پشت مانیتور باشه. ولی مخاطب عام به درد نمی‌خوره. همدلی خاص لازمه. اینه که فکر کنم چسناله‌هام رو برای خودم نگه دارم و اینجا ننویسم برای خودمم بهتره.

دیشب رفتیم کاباره‌ی سیاسی. ماکس اوتف. آقای لاغروی برنامه‌ی دی‌انشتالت از شبکه‌ی دوی آلمان. هر روز هفته از سر کار زود زده بودم بیرون برای یه کاری. تحویل گرفتن این از اونجا و دادن اون به اینجا و ... اگه بلیطش رو سه ماه پیش نخریده بودیم نمی‌رفتیم تو این هیری ویری. کادوی تولد اشتفان و چارلی بود. قبلش هم شام. برای گرفتن جای خوب شام رو که خیلی خوشمزه بود رو هولکی خوردیم و رفتیم تو صف. اولین کاباره‌ی سیاسی رو شاید هفت هشت سال پیش رفتم. اون موقع پیسپرس هنوز کار می‌کرد. خیلی شک داشتم اصلا چیزی بفهمم. زبونش خیلی پیچیده و استعاری بود. دومین بار دو سال پیش بود که شک کمتری داشتم ولی خب خیلی چیزها رو نفهمیدم. اعصابم هم خرد بود که قبل و بعد اجرا دو تا همراهم با هم حرف می‌زنند و حوصله‌ی من سر رفته بود.

دیشب اینقدر مطمئن بودم که اصلا به سد زبانی فکر هم نکرده بودم. اینقدر که از زل زدن‌های مردم هی می‌رفتم دستشویی ببینم تو صورتم چیز عجیبی هست یا نه. تو اون گرما با دوچرخه و کلاه و اینا خب انتظار قیافه‌ی خنگ می‌رفت ولی دیگه نه اینقدر که هی همه برگردن من رو نگاه کنند.

تو آنتراکت که اومدیم بیرون، چارلی گفت تو عجبه که آقاهه چطور اینا رو حفظ می‌کنه. بعضی جمله‌هاش مثل مرحوم هاشمی دو سوم صفحه رو پر می‌کرد و سرعت بیانش خیلی بالا بود. گفتم اونا رو من برای خودم خلاصه می‌کنم مفهموم کلیش رو می‌گیرم. و تازه یادم افتاد چقدر بیشتر از دفعه‌ی قبل می‌فهمم. دوزاریم افتاد این نگاها برای چیه. تمام آدمای دور و برم موبور بودن. حس خوبی بود.

کاش یه کم حافظه داشتم از حرفاش می‌نوشتم. باید نوت برداری کنم از هر چی که یادمه.

به مینا می گم دو هفته دیگه هفده روز مرخصی گرفته ام که یه هوایی به سرم بخوره. قرار نبود پای این پسر اینهمه مدت ورم کرده بمونه. می خواستم راضیش کنم چند روزی بریم مسافرت. آخرین تعطیلاتم مال سه سال پیشه. چهار روز پراگ. میگم پاش خوب هم بشه تا اون موقع با من نمیاد. اصلا اولین عیبی که در این پسر می بینم اینه که اهل سفر نیست. اهل خونه موندنه و حتا فکر کردن بهش هم غمگینم می کنه. مینا میگه تنها برو. برو یه جای آروم فقط بگیر بخواب و بشین تو آفتاب. میگم کجا؟ میگه والا ما می ریم خونه ی مامان و بابامون. تو هم برو اونجا لم بده برای خودت.

مینا راست میگه. منتها نمی دونه همچین جایی دیگه برای ما وجود نداره. خونه ای که بری بخوری و بخوابی و استراحت کنی... حتا توی ایران هم همچی جایی برای من نیست. نزدیک ترین جا بهش خونه ی مرضیه است. میگم می دونی مینا، من حتا با این پسر به هم بزنم و دعوام بشه هم هیچ جایی ندارم برم. می دونی چقدر ترسناکه؟ برای به هم زدن باید اینقدر صبر کنم تو و لورا چند سال دیگه خونه هایی داشته باشین که اتاق مهمون داشته باشه. یا برم پیش چارلی. مسخره است که جای خونه ی پدر خودم به خونه ی پدر اون فکر می کنم. به این که چقدر ریشه هام اینجا شله.

چه خوب دو تا دختردایی نزدیک به خودم دارم. و استقلال چه چیز ترسناکی می تونه باشه.

کاملا ناگهانی یاد خانوم خانه دار «ساعت ها» افتادم و تجسم کردم یه روزی منم ممکنه بذارم برم. همه چی رو بذارم و برم. از خودم می ترسم و از دردی که می تونم به آدم ها بدم و از فکر رهایی ای که بهش نمی رسم.

یک. اینجا زیاد نمی نویسم چون مسعود یه گزینه ی دیگه برام پیدا کرده بود که وقت نکردم امتحانش کنم هنوز. و دلم نمی خواد اینجا بساطم رو پهن کنم و زودی مجبور بشم جمعش کنم. هوا داره گرم میشه و من از دقیقه دقیقه ی آفتاب اگه بتونم استفاده می کنم. تا پام رو از خونه می ذارم بیرون سر و کله ی پلنگو، گربه ی همسایه ، پیدا میشه که تا سلامش می کنم یه میویی می کنه و درحالیکه کونش رو به من کرده یه کش و قوسی میاد و راه می افته دنبالم. اگه یه شاخه بگیرم دستم که یعنی بازی. اگه نه که میاد کنارم لم می ده تو آفتاب یا منتظر میشه گل ها رو آب بدم. موقع چیدن برگ تربچه ها و اسفناج هم میاد به هر برگی تو دستم دارم با دقت نگاه می کنه و خلاصه که ناظر خوبی دارم. توی خونه نمیاد. با هم بودنمون به بیرون خونه ختم میشه.

دو. درس کلاس زبان امروزم کار بود و لغات مربوط بهش. همینطور که اطلاعاتم در مورد حقوق کارمند در مقابل کارفرما بالا می رفت، نیشم هم بیشتر باز میشد. آخرش دیگه زدم زیر خنده. خنده ی عصبی ... که من پنج سال تو دانشگاه قرارداد کار داشتم و هیچ نه این چیزها رو برامون توضیح داد نه به حقوقمون آگاهمون کرد. صرفا برای این که به راحتی زیرپا گذاشته بشه. نمی گم دلیلش نژادپرستی بود که آلمانی ها هم همین وضعیت رو داشتند. مشکل از اونجا آب می خوره که رابطه ی دانشجوی دکتری با استادش مثل رابطه ی برده است با صاحبش. باید وقتی آروم شدم ازش مفصل بنویسم.

دیروز نشستیم یکی از مصاحبه های آقای ماوسفلد رو نگاه کردیم. مصاحبه کننده اش یه ساده لوحی سوسیال دموکراتی داشت که خیلی عصبانیم می کرد ولی ماوسفلد بی نهایت خوب باهاش برخورد می کرد. مخصوصا اونجایی که رفت تو این مایه ها که خب نخبه ها اینهمه خدمات می دن و نوآوری و کارآفرینی و ... یاد اریک پلاس افتادم که می گفت اون کارخونه داره چرا باید بیشتر از اون فقیره مالیات بده. که به آنفالو ختم شد. ماوسفلد خب جوابش رو داد و آنفالو نکرد.

یه جایی هم گفت که سرمایه داری بعد از جنگ ریشه دووند و تا مدت ها یه تعادلی بین سوسیالیم و سرمایه داری بود. که مردم می تونستن پیگیر خواسته هاشون بشن. از یه جایی به بعد دیگه سرمایه داری لجام گسست و الان همینطوری داره شتاب می گیره و هیچ کس جلودارش نیست. و در جواب این که راه حل چیه، گفت یکی تو یه کتابش سه تا راه حل پیشنهاد می ده: انقلاب و رفرم و ساختارهای موازی. اولی به سمت خشونت میره و جواب نمی ده. دومی اینطوری میشه که بعد یه مدت رفرمیست ها داخل بدنه ی سیاست می شن و باز به نفع طبقه ی برتر کار می کنند و ارتباط با طبقه ی ضعیف از دست می ره و اینم جواب نمی ده. ساختارهای موازی هم خلاصه جواب نمی ده. یعنی کلا بن بست. به جهنم خوش آمدید.

این رو قرار بود توی داستان آدم‌ها، توی پلاس بنویسم. از اونجایی که با پرچونگی خودم آشنام اینقدر عقب افتاد که دکان بسته شد و راه به اینجا رسید. باز هم تصادفی بهتر شد.

کلمنس -۱ یادم نمیاد اولین بار کی دیدمش. احتمالا حاجی ازش تعریف کرده بود ولی اون بار وقتی تو دفترش یه خرس کوچولوی عروسکی سفید با یه کتاب تو دستش و یه کلاه فارغ‌التحصیلی به سرش نشونم داد و گفت که کلمنس برای دفاع دکتری بهش داده، نمی‌دونستم کلمنس کیه. و از اونجا دیگه یادم موند که اسم آقای بی‌خانمان دوچرخه‌فروشی چیه. و این که مهربونه. اولین برخورد شخصیم باهاش پارسال بهار بود. به این نتیجه رسیده بودیم که دوچرخه‌ی تاشو بهترین راه برای کم کردن علافی‌های راه منه. با دوچرخه تا ایستگاه قطار. با قطار تا شهر همسایه و از اونجام با دوچرخه تا شرکت. اینترنت رو دنبال دوچرخه‌ی‌ تاشو زیر و رو کرده بودیم. کارل (مکانیک دوچرخه‌مون) هم گفته بود برامپتون بهترینه. که خب تعجبی نداره. رابطه‌ی برامپتون و کارل مثل رابطه‌ی بابای من و پیکانه: اعتماد و آشنایی. فقط کارل اینقدری پول نداره که برای خودش یه برامپتون بخره. به علاوه‌ی این که برامپتون سال تولد کارل به دنیا اومده و از اون موقع خب تغییر زیادی هم نکرده. داشتم تو حیاط پشتی دور دور می‌کردم ببینم خوب می‌ره یا نه. تا ایستادم اومد پیشم که مطمئن بشه می‌خوام دوچرخه‌ی تاشو بخرم. پیرتر از اونی بود که فکر می‌کردم. با یه کلاه بافتنی، مو و ریش بلند مثل همه‌ی بی‌خانمان‌ها. یه کمی حرف زدیم که معلوم شد سالها با برامپتون دور اروپا گشته. ایتالیا، اسپانیا، سوییس و فرانسه... یه علامت سوال گنده روی سرم دراومده بود که چطور ممکنه یه بی‌خانمان بتونه برامپتون بخره. حالا اون جهنم، میگیم خانواده براش خریدن یا فوقش دزدیده (که از کسی که اینطور خوب و محترم حرف می‌زد بعید بود) ولی سفر اروپا؟ با دوچرخه؟ تور دوچرخه یکی از گرون‌ترین تعطیلاته چون هیچ وقت نمی‌تونی از قبل برنامه‌بریزی که شب کجا می‌خوابی و دقیقه‌ی آخر هر هتلی که پیدا می‌کنی باید بمونی و اغلب خیلی بیشتر از حالت عادی هزینه کنی. می گفت دیگه میشه مثل دوچرخه‌ی بزرگ. که با همه‌ی احترامی که براش قایلم باید بگم این حرفش درست نیست. حرف به اینجا رسید که تو این فروشگاه فقط دو نوع دوچرخه رو میشه امتحان کرد. برامپتون و ترن که دومی جزو دوچرخه‌های ارزون محسوب میشه و به درد روزی پونزده کیلومتر پدال زدن نمی‌خوره. گفتم تو اینترنت دیدم بردی هم مارک خوبیه مال یکی از دوچرخه‌سازهای معروف آلمان. که گل از گلش شکفت که واااای، عجب دوچرخه‌ایه. و تعریف کرد که اینقدر خوبه که انگار خودش رونده میشه و چقدر حسرت می‌خوره که تو سفرهاش همیشه با برامپتون می‌رونده و بردی‌اش رو می‌ذاشته تو خونه. علامت سوال بالای سر من دیگه شده بود قد یه درخت: بردی از برامپتون هم گرونتره. بعد دوتاش رو هم داشتی؟ بعد یه کورسی هم داشتی؟؟؟ بعد الان تو خیابون می‌خوابی؟؟ امان از ادب که نمی‌ذاشت بپرسم.

ولی رفاقت‌مون از همونجا شروع شد. بهم اصرار کرد بردی رو امتحان کنم و قبل از امتحان برامپتون نخرم. حاجی مخالف بود ولی کلمنس رفت مغازه‌ی دوچرخه‌فروشی دیگه‌ای تو شهر پیدا کرد که بردی داشت. ته و توش رو هم درآورد که کدوم مدل به درد من می‌خوره و چی و چرا. تقریبا هر آخر هفته می‌رفتم دوچرخه‌فروشی و با هم می‌نشستیم به حرف زدن تا حاجی بیاد با هم تا خونه برونیم (فروشگاه دوچرخه بین خونه‌ی من و اون بود). فهمیدم چقدر کتاب خونده و دلیل این‌که تو حیاط پشتی فروشگاه دوچرخه‌فروش پلاسه، کتابخونه‌ایه که در پشتیش به همون حیاط باز می‌شه و هر دو علاقه‌اش رو می‌تونه تو اون حیاط دنبال کنه. بهشت کوچیک و امنی که هر چهار تا دوچرخه‌‌اش رو با بند و بساط و کیسه‌های فراوان می‌تونه اونجا پارک کنه و کتاب بخونه.

تعطیلات بارونی آخرین چیزیه که یه آلمانی می‌خواد. با استخوان‌های نم‌کشیده و ویتامین د در حد زیر خط فقر خب قابل درکه.

سال ۲۰۱۲ از پسر هم‌گروهی آلمانیم با پوست آفتابخورده احوالپرسی کردم و گفت حالش خوبه چون هوا آفتابیه، به نظرم دلیلش ابلهانه اومد. فکر می‌کردم شادی و رضایت حسی‌ست درونی و خورشید دربیاد یا بارون بیاد، میشه شاد بود. دو سال بعدش وقتی تو سرمای زمستون حالم اینقدر وخیم بود که موقع خرید باید تمرکز می‌کردم این پاکت شیری که برداشتم رو سالم به سبد خرید برسونم و دستم نلرزه که پاکت آرد بیفته زمین و تو فروشگاه کسی رو زیر نگیرم، فهمیدم قضیه شوخی بردار نیست. همون موقع که بهش گفتم می‌دونی، من غمگینم و برای اولین بار فهمیدم براش مهم‌ام. از اون موقع تا خورشید درمیاد می‌دونم که باید بپرم بیرون. حتا شده برای خوردن ناهار تو باغچه‌ی گیاهان خوراکی پشت دانشکده یا یه دور دوچرخه‌سواری. ترجیحا با پوست برهنه. تو زمستون هم قرص مکمل.

از وقتی اومدم این خونه و باغچه داریم اما هوای بارونی به معنای حالگیری نیست. حتا وقتی مجبورم زیر بارون برم به قطارم برسم (چون مثل حاجی نیستم که می‌تونه منتظر بشه بارون قطع بشه بعد راه بیفته)، می‌دونم که بارون برای طبیعت خوبه. حتا نزدیکی راین که آب فراوونه هم زمین‌ها راحت خشک می‌شن. بارون که میاد می‌دونم دفعه‌ی بعد که می‌رم جنگل برای پیاده‌روی کوتاهم، خاک خشک نیست. که کدو‌های تنبل و زرنگمون کنار اسفناج‌ها و درخت آلبالو خوشحالن.

جالبه که رابطه‌ی شخصی با پدیده‌هایی که به نظر طبیعی میان، پذیرش اون‌ها رو اینقدر تحت الشعاع قرار می‌ده. وگرنه کیه که نمی‌دونه بارون برای زمین‌مادر خوبه؟ اینه که نژادپرستی برای کسی که عزیزش اقلیت نژادیه یه رنگ دیگه‌داره. تبعیض جنسیتی برای مردی که عاشقه و سیل خوزستان ‌برای منی که دوستم اهل اهوازه.