آقای بی خانمان زیرگذر شهر رو هر روز می دیدم. مرتب و منظم و بالابلند از نزدیکای ساعت ده صبح پیداش می شد و می ایستاد بعد از مانع های دوچرخه ها. به رهگذرهایی که نگاهش می کردند روزبه خیر می گفت و اگه دلشون می خواست نشریه ی فیفتی فیقتی بهشون می فروخت. ماهنامه ای که مال بی خانمان هاست و پنجاه درصد قیمتش می ره به جیب فروشنده. هنوز هم فکر می کنم آقای بی خانمان زیرگذر با اون چهره ی دلنشین و نگاه گرمش با یه بدبیاری از سیستم پرت شده بیرون. مثل کلمنس، بی خانمان دوچرخه فروشی مون. که باید یه بار مفصل داستانش رو بنویسم که یادم نره.

از چهارسال پیش که رفت و آمدم با دوچرخه شد و اتوبوس سواری رو ترک کردم تقریبا هر روز می دیدمش و دلم می خواست یه بار هم که شده ازش فیفتی فیفتی بخرم. ولی نه می دونستم که قیمتش چنده و نه نه می دونستم ماهنامه است. فکر می کردم روزنامه است و شاید مجبور بشم تو رودربایستی هر روز ازش بخرم. اینطور آدمی هستم متاسفانه. و دلایل کارهایی که می کنم یا نمی کنم گاهی همین قدر کم عمقه. از یه جایی به بعد گفتم اگه کار پیدا کردم از آقا خرید می کنم. منتها فکرشم نکرده بودم که نه تنها کارم که زندگیمم نقل مکان کنه و من دیگه هر روز از اون زیرگذر رد نشم.

تا الان تصادفا دوبار که بعد از کار به شهر سابق رفتم، دیدمش. تو همین یه سال پیرتر شده و خمیده. مثل همیشه بهش روزبه خیر گفتم و جوابم رو داد ولی فکرشم نمی کرد این بار ازش بخرم. بهش گفتم اون موقع ها که هر روز از اینجا رد می شدم دانشجو بودم ولی دلم می خواست ازتون بخرم. الان می تونم ولی دیگه زیاد رد نمی شم. سرش رو تکون داد و فکر کنم نفهمید چی می گم. منم حوصله ی توضیح دادن نداشتم. هر بار بهش دوبرابر قیمت مجله پول میدم که اون سالها جبران بشه. ماهی یه بار هم یه قهوه ی گرم غنیمته.

شماره ی آوریل شون در مورد تنهاییه. به همین مناسبت بیت اول سرود ملی آلمان رو تصحیح کردم به: Einsamkeit und Recht und Arbeit für das deutsche Vaterland!