به مینا می گم دو هفته دیگه هفده روز مرخصی گرفته ام که یه هوایی به سرم بخوره. قرار نبود پای این پسر اینهمه مدت ورم کرده بمونه. می خواستم راضیش کنم چند روزی بریم مسافرت. آخرین تعطیلاتم مال سه سال پیشه. چهار روز پراگ. میگم پاش خوب هم بشه تا اون موقع با من نمیاد. اصلا اولین عیبی که در این پسر می بینم اینه که اهل سفر نیست. اهل خونه موندنه و حتا فکر کردن بهش هم غمگینم می کنه. مینا میگه تنها برو. برو یه جای آروم فقط بگیر بخواب و بشین تو آفتاب. میگم کجا؟ میگه والا ما می ریم خونه ی مامان و بابامون. تو هم برو اونجا لم بده برای خودت.

مینا راست میگه. منتها نمی دونه همچین جایی دیگه برای ما وجود نداره. خونه ای که بری بخوری و بخوابی و استراحت کنی... حتا توی ایران هم همچی جایی برای من نیست. نزدیک ترین جا بهش خونه ی مرضیه است. میگم می دونی مینا، من حتا با این پسر به هم بزنم و دعوام بشه هم هیچ جایی ندارم برم. می دونی چقدر ترسناکه؟ برای به هم زدن باید اینقدر صبر کنم تو و لورا چند سال دیگه خونه هایی داشته باشین که اتاق مهمون داشته باشه. یا برم پیش چارلی. مسخره است که جای خونه ی پدر خودم به خونه ی پدر اون فکر می کنم. به این که چقدر ریشه هام اینجا شله.

چه خوب دو تا دختردایی نزدیک به خودم دارم. و استقلال چه چیز ترسناکی می تونه باشه.