بین خروارها کار یادم رفته بود اتاق رو برای کلاسمون رزرو کنم. این شد که وسطش مجبور شدیم پاشیم بریم یه اتاق دیگه (که معلوم نبود از قبل رزرو شده یا نه. ولی ریسک پذیری میگفت عیب نداره برین همین اتاق بغلی کوچیک و زشت که هیشکی نمی خوادش) . این شد که نفهمیدم چی شد که حرف معلمم افتاد به یکی از آشناهاشون که تو حرفه اش آدم موفقیه و خلاصه به اون بالا بالاها رسیده و خیلی هم دوست داشتنیه. ولی همچنان غلط غلوط می نویسه. گفت دیگه این رو در خودش پذیرفته که نمی تونه درست بنویسه و دیگه حتا تلاشی هم نمی کنه. خوشبختانه منشی خوبی داره که متن ها رو برای صحیح میکنه ولی وقتی به ماها پیام میده کلی بهش می خندیم. گفت خوبه که گاهی آدم یه چیزایی رو بپذیره و دیگه زور الکی نزنه.

میگم مثل چاقی؟ که باید پذیرفت بعضیا ژن شون بده؟ میگه: «اون فرق داره. اون خیلی سخته. من هنوز دارم باهاش می جنگم (معلم مورد نظر خیلی هم خوش هیکله ولی جوونیاش باربی بوده و خودش رو با اون موقع می سنجه). مامانم تمام زندگیش باهاش جنگیده ولی کاریش نمی تونه بکنه. مشکل اینه که جامعه زندگی رو سخت می کنه برات. جامعه توی چاق رو همونطور که هستی نمی پذیره. من حاملگی دوم ام پام تو گچ بود. بچه رو که زاییدم طول کشید تا بتونم راه برم. بعد از مدت ها خونه نشینی یه روز مامانم اومد و با کلی ذوق با هم رفتیم که برای اولین بار بعد از ماه ها لباس بخریم. رفتیم فروشگاه مورد علاقه ام فلان جا. خانومه گفت که متاسفه و تو سایز من هیچی ندارن. اون موقع فهمیدم مامانم یه عمر چی کشیده. تحقیری که تو صدای خانومه بود و سرخوردگی اون روز رو من هیچ وقت فراموش نکردم.»

یه ساعتی که از کلاس مون مونده رو به تعریف خاطره می گذرونیم و به طرز عجیبی می رسیم به کتاب خوندن و آنیا با همون لحن غریبش میگه احتمالا برای همه از فرهنگ کتابخوانی تو ایران تعریف کنه. همین که کتابای برشت و بل به فارسی ترجمه شدن براش خیلی عجیب بود. این که آدمی به سن من که رشته ی دانشگاهیش هم مربوط نباشه اونا رو خونده باشه که خیلی خیلی عجیب بود. آخرش دو تا تمرین حل می کنم که هم نون اون حلال بشه هم من یه چیزی برای تعریف کردن برای همکارام داشته باشم.