دیگه حتا نمی تونم بنویسم. هی می خوام از دیدار همکلاسی قدیمی بگم، از خودم بگم از هوا بگم و از باغچه ی دریده شده مون. ولی همه اش به نظر پوچ میاد. زندگی به نظر معمای سختی میاد که تو برداشتن هر قدمش شک دارم. دیدن اونم حتا بهترش نکرد که گفت با خودت در صلح نیستی. که گفت مثل ماسه شدم تو دست و هر بار می بیندم بیشتر از دست رفته ام. که قبلا هر بار بهش می گفتم دکترام که تموم بشه... فقط بذار این تموم بشه... و حالا که تموم شده هیچی بهتر نشده که بدتر شده. گفت باید جواب سوال هات رو پیدا کنی. الان ده ساله اومدی اینجا ولی هنوز یه سوالایی برات باز مونده. ببین کی هستی، کجا هستی، چه کار می کنی و با کی هستی. و ببین اینا چیزهاییه که می خواستی یا نه. مطمئنی از بودن اینها راضی هستی؟ و اگه نیستی عوضشون کن. گفت جواب هات از ته قلب نیست. داری کوتاه میای و این کمپرومیس ها به دیوار می خوره. گفتم زندگی من خودش یه کمپرومیسه. فکر کردی چقدر گزینه داشتم و دارم؟ همیشه انتخاب بین بد و بدتره. گفت گاهی بهتره انتخابی نکنی. برو یه مدت تنها باش ببین با خودت به صلح می رسی یا نه. دلت تنگ همدمت میشه یا نه. گفتم من نباید تنها زندگی کنم. عادت می کنم و دور خودم دیوار می کشم و کم کم پنجره ها رو می بندم و میشم قلعه نشین. گفت تو هرگز تنها نمی مونی. و جوابش فقط پوزخند بود که نفهمید.

نمی تونم چهل روز تنها زندگی کنم اونطور که اون پیشنهاد داد ولی دلم یه سفر تنهایی می خواد. یه سفر می خواد که الان سالهاست هیچ تعطیلات تنهایی خوشی از گلوم پایین نرفته. نه که تو یه سفر به جواب سوال هام برسم ولی هوایی به سرم بخوره و این تهوع از زندگی بخوابه. که وقتی فکر می کردم همه چی داره به سر و سامون می رسه، تمام بنیان زندگیم رو زیر سوال برده که اصلا می خوای اینجایی که ایستادی بایستی یا نه. لعنت به تو با این هل دادنت ها.