خیلی وقته ننوشتم. خوب نبودم. نیستم. گفتن هم نداره. خوب نبودنها رو باید چهره به چهره رو به رو گفت. حتا اگه یه چهره پشت مانیتور باشه. ولی مخاطب عام به درد نمیخوره. همدلی خاص لازمه. اینه که فکر کنم چسنالههام رو برای خودم نگه دارم و اینجا ننویسم برای خودمم بهتره.
دیشب رفتیم کابارهی سیاسی. ماکس اوتف. آقای لاغروی برنامهی دیانشتالت از شبکهی دوی آلمان. هر روز هفته از سر کار زود زده بودم بیرون برای یه کاری. تحویل گرفتن این از اونجا و دادن اون به اینجا و ... اگه بلیطش رو سه ماه پیش نخریده بودیم نمیرفتیم تو این هیری ویری. کادوی تولد اشتفان و چارلی بود. قبلش هم شام. برای گرفتن جای خوب شام رو که خیلی خوشمزه بود رو هولکی خوردیم و رفتیم تو صف. اولین کابارهی سیاسی رو شاید هفت هشت سال پیش رفتم. اون موقع پیسپرس هنوز کار میکرد. خیلی شک داشتم اصلا چیزی بفهمم. زبونش خیلی پیچیده و استعاری بود. دومین بار دو سال پیش بود که شک کمتری داشتم ولی خب خیلی چیزها رو نفهمیدم. اعصابم هم خرد بود که قبل و بعد اجرا دو تا همراهم با هم حرف میزنند و حوصلهی من سر رفته بود.
دیشب اینقدر مطمئن بودم که اصلا به سد زبانی فکر هم نکرده بودم. اینقدر که از زل زدنهای مردم هی میرفتم دستشویی ببینم تو صورتم چیز عجیبی هست یا نه. تو اون گرما با دوچرخه و کلاه و اینا خب انتظار قیافهی خنگ میرفت ولی دیگه نه اینقدر که هی همه برگردن من رو نگاه کنند.
تو آنتراکت که اومدیم بیرون، چارلی گفت تو عجبه که آقاهه چطور اینا رو حفظ میکنه. بعضی جملههاش مثل مرحوم هاشمی دو سوم صفحه رو پر میکرد و سرعت بیانش خیلی بالا بود. گفتم اونا رو من برای خودم خلاصه میکنم مفهموم کلیش رو میگیرم. و تازه یادم افتاد چقدر بیشتر از دفعهی قبل میفهمم. دوزاریم افتاد این نگاها برای چیه. تمام آدمای دور و برم موبور بودن. حس خوبی بود.
کاش یه کم حافظه داشتم از حرفاش مینوشتم. باید نوت برداری کنم از هر چی که یادمه.