ارتباطمون دست و پا شکسته است. اون آلمانیش بدتر از منه. منم از عربی یه شکرا و مع السلامه یادم مونده. بیشتر همدیگه رو توی اتاق تعویض لباس می بینیم. اون قبل هفت میرسه. من و خواهرزاده اش، نعیمه که یه سالیه اومده همینجا تو کانتین کار می کنه، ساعت هفت و بیست دقیقه. ولی دور و بر روشوری که خیس باشه می دونم فاطما امروز اینجا بوده. مثل ایرانیا همه چی رو صد بار می شوره. چند بار دم قهوه ساز دیدمش که سریع یه کاپوچینوی مجانی برام می ریزه می ده دستم. از بین سلامعلیک های روزمره فهمیدم پدرش که با زن جدیدش تو دوسلدورف زندگی می کنه سرطان گرفته و دکترها جوابش کردن. سن دقیقش رو نمی دونم ولی احتمالا نیمه های پنجاه سالگی باشه. من حتا حدس نمی زدم پدرش زنده باشه چه برسه که زن جدید و دوسلدورف... گریه و آه و زاری بود و حرص از خودخواهی های زن بابا. دیروز جلسه داشتیم و دیرتر و دوتایی با اودو رفتیم ناهار. وسط کانتین اومد بغلم کرد شروع کرد به گریه که بابام رو بستری کردن که چند روزی بیشتر نمونده. یه چیزهایی هم از مراکش گفت که من نفهمیدم. شماره ام رو دادم به نعیمه که اگه چیزی شد که احیانا می تونستم کمک کنم بهم بگن. نعیمه گفت آخه کاری نیست که... گفتم می دونم ولی فاطمه اصرار داشت که نعیمه شماره ام رو بگیره. امروز زنگ زد که بیا آشپزخونه. رفتم دیدم با نعیمه نشستن سر میز صبحونه و گریه می کنند. دکتر زنگ زده که دو سه ساعت دیگه وقت نمونده. اینام باید تا ساعت دو می موندن ظرفای کثیف رو جمع می کردن بعد می تونستن برن. دو تا از همکاراشون مریضند و این دو تا نمی تونن با هم بذارن برن. موندم هاج و واج که می خوای من برم کار کنم جاتون؟ که دیدم اینجا خونه ی خاله نیست و مراتب فیلان رو باید رعایت کرد. وسط گریه هاش عکس باباش رو نشونم داد و پرسید می تونم پونصد تا بهش قرض بدم تا حقوق هامون رو بریزن یا نه. نعیمه گفت که پدربزرگش وصیت کرده تو مراکش دفن اش کنند. فاطما ولی پول نداره الان بلیط بخره. بدترین قسمتش این بود که سعی کردم از سد زبانی رد بشم و فاطما رو آروم کنم. گفتم از بابات بگو. اونم تعریف کرد که چه مرد خوبی بوده. چقدر بزرگوار بوده و بذل و بخشش می کرده تو دهات مراکش. تنها کلیشه ای که بهش چنگ زدم چیزی بود که همچنان خودم رو آروم می کنه. این که همه می میرن ولی خاطره ی خوبی های آدما می مونه. یهو اشکاش بند اومد و آروم شد.

تا اومدم سر میزم فکر کردم احتمالا خودش رو آروم کرده که بره بقیه ی کارهاش رو تموم کنه تو آشپزخونه. وگرنه مگه میشه تو همچی شرایطی واقعا آروم شد.