یک. اینجا زیاد نمی نویسم چون مسعود یه گزینه ی دیگه برام پیدا کرده بود که وقت نکردم امتحانش کنم هنوز. و دلم نمی خواد اینجا بساطم رو پهن کنم و زودی مجبور بشم جمعش کنم. هوا داره گرم میشه و من از دقیقه دقیقه ی آفتاب اگه بتونم استفاده می کنم. تا پام رو از خونه می ذارم بیرون سر و کله ی پلنگو، گربه ی همسایه ، پیدا میشه که تا سلامش می کنم یه میویی می کنه و درحالیکه کونش رو به من کرده یه کش و قوسی میاد و راه می افته دنبالم. اگه یه شاخه بگیرم دستم که یعنی بازی. اگه نه که میاد کنارم لم می ده تو آفتاب یا منتظر میشه گل ها رو آب بدم. موقع چیدن برگ تربچه ها و اسفناج هم میاد به هر برگی تو دستم دارم با دقت نگاه می کنه و خلاصه که ناظر خوبی دارم. توی خونه نمیاد. با هم بودنمون به بیرون خونه ختم میشه.

دو. درس کلاس زبان امروزم کار بود و لغات مربوط بهش. همینطور که اطلاعاتم در مورد حقوق کارمند در مقابل کارفرما بالا می رفت، نیشم هم بیشتر باز میشد. آخرش دیگه زدم زیر خنده. خنده ی عصبی ... که من پنج سال تو دانشگاه قرارداد کار داشتم و هیچ نه این چیزها رو برامون توضیح داد نه به حقوقمون آگاهمون کرد. صرفا برای این که به راحتی زیرپا گذاشته بشه. نمی گم دلیلش نژادپرستی بود که آلمانی ها هم همین وضعیت رو داشتند. مشکل از اونجا آب می خوره که رابطه ی دانشجوی دکتری با استادش مثل رابطه ی برده است با صاحبش. باید وقتی آروم شدم ازش مفصل بنویسم.