نقد کتاب یاس و داس (فرج سرکوهی) – رضا براهنی

« باز هم تكرار كنيم كه آدمي در برابر درد واكنش نشان نمي دهد‌‌؛ ناخوشي‌ ”‌علت‌“ كنش نيست‌. درد خود يك واكنش است‌، عمل انعكاسي يك واكنش ديگر و زودتر است‌- اين هر دو از مكان‌هاي مختلف سر چشمه مي‌گيرند‌.»! نيچه

نام فرج سركوهي را كه مي‌شنويم حديث دردمندانه‌اي به ذهنمان متبادر مي‌شود كه او در 14 دي ماه 1375 نوشت و به خارج از ايران فرستاد‌. اين متن كوتاه كه بعدها به ”‌رنج‌نامه‌ي فرج سركوهي‌“ شهرت يافت‌، از هر چيزي كه او نوشته‌، خواه به صورت سرمقاله و مقاله‌، و خواه به صورت نقد ادبي و يا هر نوع نوشته‌ي ديگر‌، با ارزش‌تر تلقي مي‌شود‌. هر نسبت از ارزش كه بر آن‌ها مترتب باشد‌، يك نكته بديهي است‌‌، آن‌ها همه در سايه‌اند‌. فرج سركوهي در واقع نام دوم آن ”‌رنج‌نامه‌“ است‌. در واقع‌، فرج سركوهي نيز مثل هر نويسنده‌ي ديگر‌، هويت خود را از نوشته‌ي خود دريافت كرده است‌. ”‌رنج‌نامه‌“ شناسنامه‌ي نويسندگي سركوهي است‌. نه پيش از اين متن و نه پس از نگارش آن تا زمان حال‌‌، سركوهي متني در خور مقايسه با ”‌رنج‌نامه‌“ ننوشته است‌. اهميت آن نوشته در چيست‌؟ تنها يك زنداني از مجموع زندانيان سياسيِ دوران سلطنت و جمهوري اسلامي توانست آن متن خطرناك را بنويسد‌، و نويسنده را با مخاطره‌اي صد برابرِ هرگونه مخاطره‌ي پيش از نگارش آن روبرو كند‌. اگر سركوهي در دور دوم زندان‌اش از ميان مي‌رفت‌، و آن نوشته به همان صورت كه به دست ما افتاد‌، پس از مرگ نويسنده‌اش به دست ما مي‌افتاد‌، بي‌شك‌، تنها با يك ”‌شهيد‌“ روبرو نبوديم‌. مي‌شد نويسنده‌ي آن را به درجه‌ي ”‌قديسان‌“ ارتقا داد‌. اين اثر مستقيماً ادبي نيست‌، سندي تاريخي‌- اجتماعي است كه به سبب ماهيت اعترافي‌- اعتراضي‌اش‌، و به سبب استفاده از تمهيدات بيان ادبي‌، و به علت شياع و اشباع عاطفي و حسي‌اش‌، به صورت ادبي هم خواناست‌. اين نوشته‌ي اعترافي‌- اعتراضي‌، نه تنها از اعماق جان مظلوم‌مانده‌ي روزنامه‌نگاري دردمند بر روي كاغذ روان شده‌، بلكه به نمايندگي از سوي مظلومان مي‌خواهد انگار انتقام همه‌ي ستم‌ديدگان را از ستمگران بگيرد‌، منتها ستمديدگان خاص‌، كه يا به صرافت نگارش چنين اعتراف‌نامه و اعتراضيه‌اي ، به تبع جنس و حس و روانشان نيفتاده بودند‌، و يا اگر به صرافت هم افتاده بوده باشند‌، در آن موقعيت دودلانه‌ي خاص رواني شقه شده بين حفظ آبرو در برابر حفظ جان- دودلي‌اي كه گريبان بسياري از دردمندان زنداني‌، به ويژه نويسندگان و روزنامه‌نگاران را ممكن است بگيرد و يا گرفته باشد- به نگارش سندي آن همه حسي‌، دردمند و سهم‌انگيز توفيق نيافته باشند. از اين رو‌، به رغم آن كه سركوهي نقد ادبي هم نوشته است- و يكي از طولاني‌ترين آن‌ها اتفاقاً مقاله‌اي بسيار دقيق درباره‌ي صاحب اين قلم است- و بسيار هم سخاوتمندانه‌- و به رغم اين كه چند سالي دبير تحريريه‌ي مجله‌ي آدينه بوده كه در آن بسياري از روشنفكران و نويسندگان دو سه نسل قلم زده‌اند‌، پيش چشم من سركوهي نويسنده‌ي حديثي است تنها‌، كوتاه‌، و مهم‌، حديث 14 دي ماه 75. دو روز پس از خروج او از ايران‌، طي نامه‌اي اين مسئله را براي او نوشتم‌، و تقريباً در همه‌ي صحبت‌هاي حضوري‌، مكتوب و تلفني‌، كه او آن سند را با حفظ روحيه‌ي آن سند‌، با رفتن به سوي جزئيات اعترافي و اعتراضي ماجراها تكميل كند. به نظر من ان سند را نه مي‌توان شعر كرد‌، نه قصه‌؛ و نه مي توان از آن ايدئولوژي ساخت. دو دلي‌، ناتواني عميق و مظلومانه حاكم بر سطور آن‌، شبكه‌ي پاره پاره‌ي عصبي آن را براي هميشه از حوزه‌ي ايدئولوژي خارج مي كند. آن نوشته قصه هم نيست‌. من يكي دو قصه بيشتر از سركوهي تا حال نخوانده‌ام و بايد اعتراف كنم كه قصه‌نويس شدن در آن سوي پنجاه سالگي اگر محال هم نباشد‌، تقريباً ناممكن است. به دليل اين كه زبان بايد بچرخد به طرف قصه‌، و من در سركوهي اين استعداد را سراغ ندارم. و البته اين به معناي آن نيست كه آرزو نكنم او سرانجام به آرزوي خود در قصه نوشتن جامه‌ي عمل بپوشاند. در حوزه‌ي نقد ادبي‌، اقبال فرج بيشتر است‌، و مي‌توان بر او عنوان منتقد قائل شد‌، ولي نه مقدار و نه كيفيت نقد ادبي او هنوز از رسيدن به حريم ماندگاري ادبي فاصله‌ي فراوان دارد. خلاقيت ادبي پرتگاهي است كه داوطلب آن گاهي جان بر سر آن مي‌گذارد‌‌، چرا كه هر چه عميق‌تر مي رود پرتگاه هم عميق‌تر مي شود زمان آينده بايد تأييد كند كه سركوهي آن پرتگاه را دارد و يا ندارد. گذشته وجود و حضور ان را تأييد نمي كند. شايد سركوهي شخصيت قصه است اما نويسنده‌ي آن نيست‌. پس نام فرج سركوهي مترادف آن رنجنامه در ميان اسناد اعترافي- اعتراضي زندانيان سياسي و وجداني ايران‌، شايد به مراتب بيش از يك شعر درجه يك و يا يك مقاله و كتاب نقد ادبي درجه يك خواهد ماند. از اين رو نوشته‌ي حاضر مي خواهد بر يك اصل اساسي و انساني ديگر‌، علاوه بر شهادت دادن به ارزش آن نوشته‌ي منحصر به فرد‌، نيز شهادت دهد كه يك نفر نبايد با ارزش آن كار بازي كند‌، حتا اگر آن يك نفر خود سركوهي باشد. علت اين است‌: چيزي به مراتب بزرگ‌تر از آن نوشته و هر نوشته‌ي ديگر وجود دارد كه نوشته بزرگي و اهميت خود را از آن كسب مي‌كند‌، و آن حقيقت قضاياست‌، كه از درد و رنج زاييده شده و اگر درد و رنج خود را زمينه و ريشه‌ي آن حقيقت نمي كرد‌، امكان نداشت ان نوشته را داشته باشيم‌. فرج سركوهي اهميت و شخصيت خود را از آن نوشته مي‌گيرد و بعد بر اساس آن نوشته بار ديگر متحمل مصائب تحمل‌ناپذير مي‌شود. و مردم و اذهان عمومي روشنفكران ايران و جهان‌، به سبب وجود آن رنج‌نامه به ياري او مي‌شتابند‌، چرا كه در آن نوشته‌، نه قهرمان بودن‌، نه نويسنده بودن‌، نه در سطح‌” واسلاو هاول‌“ درآمدن‌، نه در سطح شاملو و ديگران قرار گرفتن‌. بلكه انسان بودن‌، و مظلوم و بي‌پناه و بي‌گناه بودن در برابر ستم مطرح بوده است‌، و آن مظلوميت چنان اهميت دارد كه هرگونه زمينه‌تراشي براي رسيدن به ان هويت‌، و يا حتا استفاده اضافي از آن براي رسيدن به هويت نويسنده اي از نوع و كاليبر ديگر در واقع نقض غرض كامل است‌، چرا كه اسكناس درشت حقيقت را به سكه هاي سياهِ نسبت‌هاي روا و ناروا به خود و ديگران نمي توان خرد كرد؛ چرا كه اين نوع خردكردن‌ها يك پول سياه نمي‌ارزد؛ چرا كه ” قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش/ كه در اين خيل حصاري به سواري گيرند‌.“ وقتي چيزي تحصيل حاصل بوده است و با سوار رنج‌نامه‌ا‌ي حصاري گرفته شده است‌، ديگر اين چه در بي‌درمان ديگري است كه آدم رطب و يابس به هم ببافد و تاريخ بسازد و حقيقت واژگون كند تا در جاي ديگري براي خود منزلتي تعبيه كند؟ ” اين هر دو“ به قول نيچه‌، ”‌از مكان‌هاي متفاوت سرچشمه مي‌گيرند .“

شما درد داشتيد‌، و واكنش آن درد‌، آن نامه است‌، و واكنش آن نامه- با علم به اين كه ممكن است آدم‌هايي كه درباره‌ي اعمال آنها نامه نوشته مي‌شود ادم را بگيرند و بكشند‌- نامه را تبديل به نوعي آرزوي مرگ‌، كشش مرگ‌، اراده‌ي معطوف به مرگ‌، در جهت حفظ نام مي‌كند و اين حركت آرش‌وار از پيش روشن است‌، و فرج سركوهي به اين قضيه علم دارد‌، و چنين معلوم است كه بدبختي هاي ديگري را به سبب نوشتن آن نامه متحمل مي‌شود . براي شستن آن ناراحتيِ وجدان ناشي از به قول سياسيون‌- و به غلط‌- ”‌وادادن‌“‌، فرج سركوهي كه شنيده است- و من خودم هم با او‌، تلفني‌، چند ساعتي پس از آزادي اولش حرف زده‌ام‌- كه دنيا از او دفاع مي‌كند‌، به اين فكر مي افتد كه بايد نام خود را در برابر آن سوي كفه‌ي پر از مرگ اين ترازو قرار دهد‌. نه خود او‌، به تنهايي‌- به دليل اين كه آن تعبير غلط ”وادادن‌“ در مرحله‌ي بعدي هم تكرار مي‌شود‌- بلكه ديگران با آن همه داد و فرياد و اعتراض جهاني براي آزاد كردن او‌، او را از آن دام‌چاله بيرون مي كشند‌. قاعدتاً هيچ دليلي نيست كه بعد از ان فرج سركوهي حس قهرماني ، حس رهبري اجتماعي ، حس عرض‌اندام در حد كساني كه هر كدام چهل يا پنجاه كتاب چاپ كرده‌اند، پيدا كند‌. آن آدم‌ها از ” گروه خون‌“ ديگري هستند‌، و فرج سركوهي از گروه خوني ديگر، گرچه اين ”ژانر‌“هاي آدم‌ها گاهي زير يك سقف هم نشسته‌اند. نكته‌ي ديگري كه اهميت دارد اين است كه مهابت شكنجه و دردمندي فردي‌، هميشه هم تنها در اين نيست كه فرض كنيد كه يك نفر در تمام مدت و به هر طريق تا پاي جان مقاومت كند. چنين آدم‌هايي بي‌همتا در جهان بسيار معدودند‌، تقريباً در همه‌ي اعصار‌. موضوع اين است كه يك نفر در جمعي شركت كرده باشد‌، در مجله اي نقشي داشته باشد‌، با كساني كه سر و كارشان تحقق‌بخشيدن به آزادي است همكاري كرده باشد‌، و سر همين قضايا‌، كه همه از روي معصوميت و فداكاري صورت مي‌گيرد او را بگيرند‌، و آن شكنجه ها را بدهند‌، و او تحمل آن مصائب را به حق، نتواند بكند ، در نتيجه آن بلا را در فرودگاه بر سر او آورده باشند‌، اما او‌، حتا آن صحنه را‌، كه در واقع با نام و حيثيت او بازي مي‌كرد‌، با افشاي بعدي‌، تبديل به منبع انرژي ديگري بكند كه هم براي خود او‌، و هم براي شكنجه گران او‌، تجديد مطلع در مسئله‌ي آزادي است. اهميت فرج سركوهي به اين است‌- و يك نفر بايد قدر آن اقبالي را كه براي ايجاد شيوه ي مبارزه‌ي جديد آورده بداند ، و اين را تبديل به مقام ادبي‌، سياسي‌، اجتماعي ، مقام قصه‌نويسي و تئوري‌پردازي نكند‌. چرا كه اين نوع كار به مقصد نمي‌رسد و چيزي كه با به خطرانداختن زندگي‌، و با ايستادن در برابر مرگ حاصل شده‌، تنزل پيدا مي كند به مقداري رقم و امار و تاريخ درهم و برهم‌، و توجيه مقام رهبري حقوق بشر‌، و قرارگرفتن در كنار آدم‌هايي كه امتيازهاي خاصي در جاهاي ديگر‌، و به حق‌، دارند‌، كه بالاخره فرج سركوهي به دليل نوع كار و ظرفيت‌ها و استعدادهاي شخصي و فردي‌، امتيازهايي از نوع و يا ژانر ديگري دارد، و رقابت در عرصه‌هاي ديگر طبيعي است كه به صلاح او نباشد. موضوع بعدي وجود تناقض‌ها‌، وجود رفتار با آدم هاي ديگر است، معكوس كردن موقعيت آدم‌هاست‌، آوانس دادن به بعضي‌ها و كمتر نشان دادن موقعيت و خدمات ادم‌هاي ديگر‌، و از روي حب و بغض پرداختن به مسائل است، كه گاهي خواننده فكر مي‌كند آيا خود آن محتويات رنج‌نامه را هم ، همان طور كه هست بپذيرد‌، و يا اين كه آن را هم به زير سؤال ببرد‌. و متأسفانه اشتباهات‌، و خودبزرگ‌بيني ها ، فراوان‌تر از آن است كه چهره ي رنج نامه را مصون از خدشه نگاه دارد. به طور كلي پس از خواندن ” داس و ياس “ من به اين نتيجه رسيدم كه حافظه‌ي سركوهي در پاره‌اي موارد بسيار جدي‌، به ويژه موقعي كه اسناد سخن مي گويند‌، به شدت غيرقابل اعتماد است‌، و چون بخش ‌هايي از ”داس و ياس “ براساس همين حافظه‌ي غيرقابل اعتماد نوشته شده است‌، كتاب سخت احتياج به بازنويسي پيدا مي‌كند و به طور كلي سركوهي بايد از پيچاندن مسير حركت حافظه به سود خود دست بردارد. چيزي كه به گمان من در ”رنج‌نامه‌“ اتفاق افتاده‌، اين است كه حافظه به دنبال توجيه اعمال شخصي نيست‌، بلكه به دنبال نشان دادن موقعيت يك مظلوم در برابر تعدادي ظالم است. در حالي كه ”داس و ياس‌“ هدف ديگري را دنبال مي كند و آن اين است كه يك نفر با تشبث و توسل به شهادت مردگان، به دنبال ساختن سابقه ي خاصي براي خود در رشد روشنفكري جامعه‌، خارج از حد و حدود و اندازه‌هاي خود است‌، و طبيعي است كه كوتاه و بلند كردن ابعاد فعاليت‌هاي ديگران و خود جازدن در صف ديگري غير از آن صفي كه در ابتدا بوده‌، يك نهضت فكري را عملاً به زير سؤال مي‌برد و به جاي آن‌، جايگاه براي آدمي را مي‌نشاند كه هرگز شايستگي آن را ندارد كه در آن جايگاه قرار گيرد‌، چرا كه او مدام در حال توجيه اعمال شخصي است. من مي‌خواهم در اين جا چند مثال به دست بدهم. يكي از حوادث را تعقيب مي‌كنم‌. سركوهي مي‌نويسد‌: ” 18 شهريور ماه 1375 در خانه‌ي منصور كوشان جلسه‌ي جمع مشورتي داريم تا پيش‌نويس منشور جديد كانون نويسندگان را امضا كنيم‌. ترس بود و تهديد و نگراني‌. طرح اعدام دسته‌جمعي ما در سفر ارمنستان ناكام مانده بود و هنوز نمي دانستيم كه با ما شش نفر كه در ميهماني رايزن فرهنگي سفارت آلمان دستگير شده بوديم چه خواهند كرد... چند روزي پيش از جلسه‌ي خانه‌ي منصور‌، جلسه‌اي بود در خانه‌ي هوشنگ . محمد‌( مختاري ) به من زنگ مي زند و مي گويد كه او و محمدعلي (محمد‌) و براهني به آن جلسه نمي آيند‌. مي گويد صلاح نيست تو هم بروي و بهتر است جلسه تعطيل شود كه احتمال خطر هست. مي گويد به هوشنگ هم زنگ بزن‌. طرح كشتار در سفر ارمنستان و ماجراي دستگيري ما در آن ميهماني نگرانشان كرده است. زنگ مي‌زنم به هوشنگ . مي گويد كه جلسه را نمي تواند تعطيل كند. من به جلسه مي‌روم‌. اطراف خانه‌ي هوشنگ در اكباتان پر است از اتومبيل‌هاي سرگردان و افرادي با قيافه‌ي مأموران. در جلسه مي گويند كه خانه در محاصره است ، و احتمال اين هست كه حمله كنند. پيام دوستان مطرح مي‌كنم. پيشنهاد مي كنم كه جلسه را عقب بيندازيم و تك تك خارج شويم. ديگران نيز وضعيت مشكوك ديده‌اند. پيشنهاد قبول مي‌شود. قرار جلسه‌ي بعدي را در خانه‌ي منصور مي‌گذاريم‌.“ (2) در روزي كه قرار است خانه ي هوشنگ گلشيري برويم‌، من و مختاري سر خيابان وصال يكديگر را مي بينيم‌. بقيه را از يادداشت‌هاي روزانه‌ي آن شب خود عيناً نقل مي‌كنم: «‌من جريان خانه‌ي گوست را از اين و آن شنيده ام. به محمد مي‌گويم آن چه را كه خطاب به ”‌گوست“ نوشته ام، به اضافه‌ي نامه‌ي گوست به شاملو داده‌ام‌. محمد جريان خانه‌ي گوست را‌، كه مي گويد يكي از دوستانش برايش تعريف كرده‌، مو به مو تعريف مي‌كند . ما پيش از آن كه محمدعلي را ببينيم تصميم مي‌گيريم نرويم‌. نسخه‌هايي كه از چيزهايي كه از خارج از ايران برايم رسيده‌، توي جيبم گذاشته‌ام‌. به محمد مي گويم. محمد معتقد است كه نبايد ما را در خانه‌ي هوشنگ دستگير كنند. مي‌گويد هوشنگ در جاهايي به عنوان سخنگوي جمع مشورتي حرف زده‌، در خارج از ايران نوشته‌اند‌... محمدعلي را مي بينيم‌. محمدعلي هم چيزهايي شنيده است. او با هوشنگ‌، به دليل رفتارهاي هوشنگ با او اختلاف دارد. مي‌گويد كه او هم حاضر نيست به خانه‌ي هوشنگ برويم‌. تلفن مي‌كنيم به فرج‌، و محمد مختاري حرف مي زند‌. ما فقط يك طرف قضيه را مي‌شنويم‌. محمد مي‌گويد براهني مي‌گويد صلاح نيست خانه‌ي هوشنگ برويم‌. حرف‌هايي را مي شنود كه ما نمي‌شنويم‌. بعد محمد گوشي را مي‌گذارد‌. مي‌گويد فرج مي‌گويد چرا نمي‌آييد‌؟ مگر غير از ماجراي ارمنستان اتفاق ديگري افتاده است‌؟ محمد مي‌گويد فرج كوچك‌ترين حرفي از خانه‌ي گوست نمي‌زند‌. اين‌ها كه دوستان ما هستند از ماجراي ارمنستان با ما حرفي نزده‌اند‌. از ماجراي خانه‌ي گوست هم حرفي نزده‌اند‌.»

فرج مي‌نويسد‌: ”‌طرح كشتار در سفر ارمنستان و ماجراي دستگيري ما در آن ميهماني نگران‌اشان كرده است‌.“ [‌اين رسم‌الخط عجيب و غريب با تغييراتي در دستور فارسي مثل حذف ” را‌“‌ي مفعولي همه از بدعت‌هاي سركوهي است‌.] بحثي از ماجراي دستگيري فرج و ديگران در خانه‌ي گوست پيش نيامده است‌. فرج مي‌ترسد كه ما آن قضيه را بدانيم‌. مي‌پرسد‌:”مگر غير از ماجراي ارمنستان اتفاق ديگري افتاده است‌؟‌“ اگر كسي از ماجراي دستگيري آن‌ها اطلاع موثقي به ما نداده باشد‌، چرا ما بايد از اين بابت احساس نگراني كنيم‌؟ سفر ارمنستان را نه من رفته‌ام‌، نه مختاري‌. پس نگراني ما از چيست‌؟ ما در منزل گوست نبوده‌ايم‌. چرا بايد نگران باشيم‌؟ فرج نوشته است كه براهني پيش از همه با استناد به فوانين در متن منشور و متون ديگر مخالف بوده است و بعداً همه قبول مي‌كنند كه حق با اوست‌. پس ما كانوني مستقل از دولت مي‌خواهيم‌. وقتي كه در نامه‌ي گوست نوشته مي شود‌؛ ”‌چندي قبل فرصت يافتم با همكار نويسنده‌ي شما آقاي هوشنگ گلشيري تبادل نظري همه جانبه در مورد مسايل مختلف حيات روشنفكري در ايران داشته باشم‌،‌“ و بعد ادامه مي‌دهد‌: ”‌ما هر دو بر اين امر توافق داشتيم كه برقراري تماس‌هاي نزديك‌تر بين نويسندگان و شاعران و روشنفكران ايراني با بخش فرهنگي سفارت آلمان در تهران ضروري است‌“‌، ما بايد به اين نامه چگونه پاسخ دهيم كه پاسخگوي استقلال كانون از قوانين خود جمهوري اسلامي و يا هر حكومت ديگر هم باشيم‌؟ كسي كه كنجكاو باشد‌، مي‌پرسد‌: مگر غير از اين است كه آقاي گوست طبق قوانين كشور المان با شما تماس گرفته است‌؟ خب‌؛ شما كه با دولت خارجي حاضر مي شويد مسايل خود را در ميان بگذاريد‌، چرا با خود دولت ايران و نمايندگانِ فرهنگي آن وارد معامله نمي‌شويد‌؟ اين‌ها براي ما مسايل اصلي و اساسي است‌. ما مي‌خواهيم كانون مستقلي داشته باشيم‌. براساس نيازهاي نويسندگان به كار خلاقه‌ي خودشان‌. وجود اين كانون براي تاريخ معاصر ما حياتي است‌. هر چيزي كه هر غربي به من بگويد مربوط به تحولات تاريخ غرب و رنسانس و عصر روشنگري و انقلاب و فلسفه و ادبيات كه نمي‌شود‌. من كه گداي چاپ كتاب در اروپا و آمريكا نيستم‌. وجود كانون و حضور يك نفس مستقل براي آزادي انديشه و بيان بي هيچ حصر و استثنا براي تاريخ معاصر ايران حياتي است‌، همانطور كه رشد حوادث بعدي در كشور نشان داد كه حياتي بوده است‌. مقوله‌اي به اين عظمت را نمي‌توان قرباني چاپ چهارتا مجموعه قصه با فلان ناشر فرانسوي‌، آمريكايي يا آلماني كرد‌. حضور كانون مستقل در ايران‌، و براي آزادي در ايران حتا مهم‌تر از همه‌ي جوايز جهاني است تا چه رسد به چاپ چهارتا و نصفي كتاب‌، كه نهايتاً هم كسي در غرب به ندرت مي‌خواند‌. كانون و حيات روشنفكري ايران را نه مي‌شد روي سيني گذاشت و تقديم آقاي گوست كرد‌، و نه مي‌شد روي سيني گذاشت و تقديم چارچوبي در ايران غير از چارچوب خود كانون كرد‌. فرج سركوهي در ادامه‌ي بحث مربوط به خانه‌ي گلشيري موضوع را مي رساند به 18 شهريور و خانه‌ي منصور كوشان و پس از اشاره به اين نكته كه اطراف خانه‌ي منصور هم ”‌همان اتومبيل‌ها و همان قيافه‌ها را‌“ مي‌بيند و حدس مي زند كه هجوم خواهند آورد‌، و پس از اشاره به اين نكته كه ”‌هوشنگ گفته بود كه مي‌خواهد در باره‌ي مقدمه‌ي آن (‌همان مسئله‌ي استناد به قانونِ اساسي جمهوري اسلامي‌) بحث كند و هنوز پيش‌نهاد حذف واژه‌ي انديشه را دارد‌“‌، بحث را به اين‌جا مي‌رساند كه ”‌مي‌خواهيم هر چه زودتر منشور را امضا كنيم تا مرحله‌اي از كار فعال كردن كانون نويسندگان پشت سر بگذاريم‌... 14 نفر كه هستيم منشور را امضا مي‌كنيم‌. كامران جمالي پس از امضا مي رود و ما مي‌مانيم و جلسه را ادامه مي‌دهيم‌. به سرانجام متني از خود به يادگار نهاده‌ايم‌“ و پس از چند سطر ديگر مي‌نويسد‌: ”‌نامه‌ي براهني در باره‌ي ميهماني رايزن فرهنگي سفارت آلمان كه در نشرياتي چون كيهان هوايي چاپ شده است‌، هوشنگ را مي‌آزارد‌. براهني نيز رفتن به ميهماني را نادرست مي‌داند و انتقادهايي به ما دارد‌. بحث در باره‌ي ماجراي ميهماني خانه ي وابسته‌ي فرهنگي سفارت آلمان آغاز مي شود كه در مي‌زنند‌.“(3) بخشي از يادداشت‌هاي روزانه‌ي من‌، 19 شهريور 75: ”‌دوتايي با مختاري قرار گذاشته بوديم كه تا زماني كه منشور تصويب نشده كوچك‌ترين حرفي در باره‌ي حادثه‌ خانه‌ي گوست و حادثه ارمنستان نزنيم‌. يعضي از مواد منشور را جا به جا مي‌كنيم و نهايتاً منشور را امضا مي‌كنيم‌. من نامه‌ي گوست را مطرح مي‌كنم‌، و اعتراضي را كه به اين نامه دارم‌. بعضي‌ها نامه را نخوانده‌اند‌. گلشيري مي‌گويد نامه‌اي كه براي او آمده اين نيست‌، و نامه‌اي را مي‌خواند كه در آن از او دعوت شده است به آلمان برود‌. مبلغي مارك هم در نامه ذكر شده است‌. بعد هوشنگ گلشيري مي‌گويد كه شما‌، يعني براهني به فرج گفته‌ايد كه اين كارها براي بزرگ كردن گلشيري انجام مي شود‌. فرج بلافاصله اعتراض مي‌كند كه براهني هرگز به من چنين حرفي نزده است‌. اعتراض به نامه‌، و اين كه به ديگران در باره ي مسئله حرفي زده نشده بالا مي‌گيرد‌. بحثِ ساعت و آدرس نيز مي‌شود‌. پيش از آن نيز بحث اسناد كانون شده‌، كه هوشنگ گفته كه اسناد را آورده و حالا در خانه‌ي كوشان است‌. اما اين بحث مهم به نظر نمي‌آيد‌. اهميت قضيه بعداً معلوم مي‌شود‌، همان شب‌.“ با اين وضع آيا درست است كه ”‌نامه‌ي براهني در باره‌ي ميهماني رايزن فرهنگي سفارت آلمان كه در نشرياتي چون كيهان چاپ شده است‌، هوشنگ را مي‌آزارد‌؟‌“ ما در اين مقطع از زندگي جمع مشورتي كانون در 18 شهريور 1375 هستيم‌. نامه‌ي من در كيهان هوايي در تاريخ 7 آذر 1375‌، يعني 79 روز بعد چاپ شده است‌. من در آزرده شدن گلشيري ترديدي ندارم‌. در حق داشتن خودم هم ترديدي ندارم‌. در زمان چاپ آن نامه من خارج از ايران بودم‌، فرج زندان بود‌، غفار حسيني مرده بود‌. فرج سركوهي القاء شبهه كرده است كه نامه را من در همان زمان به كيهان هوايي داده‌ام‌، در حالي كه بي شك در شب معروف گوست‌، نامه‌ي من هم جزو اسناد‌، درست از جلو گوست و ميهمانانش توسط همان حمله كنندگان برداشته شده‌، و طبيعي است كه از جايي مثل كيهان هوايي سر درآورده باشد‌. چرا سركوهي ناگهان تاريخ عوض مي‌كند‌؟ حافظه چرا مخدوش شده است‌؟ چرا اين نوشته انباشته از جا به جا سازي تاريخي است‌؟ هنوز هم نمي‌دانم بر سر حافظه سركوهي چه آمده است‌. در آن شب‌، در جايي كه ما را برده بودند‌، همه ي ما را در دو سه قدمي يك ديگر رو به ديوار نشانده بودند‌، روي صندلي‌. آن شب از فرج سركوهي و هوشنگ گلشيري جدا از همه بازجويي كردند‌. بازجويي‌اي كه فرج از آن صحبت مي‌كند‌، از من به آن صورت به عمل نيامده است‌. در باره منشور و كانون‌، به آن صورت كه فرج مي‌گويد از من سؤالي نكردند‌ و از مختاري هم همين طور‌. سؤال‌هايي كه از من مي‌شد‌، سؤال‌هاي مقدماتي بود به اضافه‌ي مقداري حرف در باره‌ي اين كه من چرا ديگر به آل‌احمد بي‌توجه شده‌ام‌، و همان آدم چشم شيشه‌اي كه سركوهي در بازجويي‌هايش به او اشاره مي‌كند مدام مي‌پرسيد‌، پس محمد كي‌ست‌؟ بعد معلوم شد ”‌محمد بهار لو را مي‌گويد‌، كه من نمي‌دانستم چرا با جمع نيامده‌، كه بعد در بازگشت ما به منزل كوشان خانم كوشان گفت‌، يك نفر از دستشويي آمد بيرون و دنبال اسناد كانون مي‌گشت‌. و بعد گذاشت رفت‌، و بعد از من فهرست كتاب‌هايم را خواستند‌، و مي‌خواستند‌- هنوز هم به دنبال يك پرونده سازي گردن من بگذارند كه من در ميان فهرست كتاب‌هايم ”‌و خدايان دوشنبه‌ها مي‌خندند‌“ را هم بنويسم‌. بعد ما را سوار ماشين‌ها كردند و بردند و وقتي پياده شديم ديدم گلشيري هي سر و صورت كوشان را مي‌بوسيد و عذر مي‌خواست كه بعداً فهميدم مسئله مربوط به اسناد بوده‌، كه در خانه ي كوشان مخفي كرده بوده‌، و كوشان را دو بار با مأمور به خانه‌اش برده بودند تا اسناد كانون را از او بگيرند‌. و‌...

روز بعد با مختاري قرار دارم كه در نشر چشمه ببينمش‌. قرار را تلفني گذاشته‌ام‌. هنوز نمي‌دانم واقعاً تلفن‌هاي ما شنود دارد يا نه‌. وقتي حدود ساعت 6 بعد از ظهر مي‌رسم به چشمه‌ و مي‌پرسم مختاري آمده بوده يا نه‌، مي‌گويند با فرج سركوهي كه اين‌جا بود رفتند بيرون‌، بر مي‌گردند‌. مدتي مي‌ايستم تا بيايند‌، و بعد فرج اصرار مي‌كند كه با ماشينش ما را برساند‌، و ما مي‌گوييم ما جايي كار داريم‌، ولي فرج بر ما غالب مي‌شود و ما را سوار همان رنو مي‌كند كه در كتابش از آن بارها حرف زده‌. مختاري ساكت است و سركوهي مدام مي گويد برداشت شما از اين حادثه چيه‌؟ جمعبند و از اين حرف‌ها‌‌، و ما نه اين كه حرفي داشته باشيم و نخواهيم بزنيم‌، ولي انگار حرفي براي گفتن نداريم و مي‌آييم تا زير پل سيد خندان‌، و بعد ما پياده مي‌شويم و فرج راهش را مي‌كشد و مي‌رود‌. از لحن صحبتمان معلوم است كه به زمين و زمان شك داريم‌. بعد ماجراي آن نيمه شب است‌. درست سر ساعت 12‌، نصف شب‌، تلفن زنگ مي زند و من گوشي را بر مي‌دارم‌. فرج است‌، و از من مي‌خواهد كه روز بعد‌، ساعت 4 بعد از ظهر توي خيابان ونك سر چهار راهي ببينمش‌. چهار راه را هم مي‌گويد‌. من مي‌گويم چرا مثل هميشه نمي‌آيد خانه‌. مي‌گويد نه‌، بهتر است يك ديگر را آن‌جا ببينيم‌. تلفن مي‌كنم به مختاري‌. مختاري مي‌گويد به او تلفن نكرده‌. پنج دقيقه بعد مختاري تلفن مي‌كند و مي‌گويد به او هم تلفن كرده‌، آدرس ديگري داده‌. روز بعد‌، صبح زود هوشنگ تلفن مي‌كند‌. به او هم تلفن كرده‌. بعد معلوم مي شود به محمد علي هم تلفن كرده‌. بعد معلوم مي‌شود كه به سيمين بهبهاني هم تلفن كرده‌. من چند ساعت بعد از خانه مي‌روم بيرون‌، تلفن مي‌كنم به منزل مختاري‌، خودش نيست‌، به خانمش مي‌گويم‌، مثل اين كه ماجرايي در كار است‌، و بهتر است ما خانه‌هامان نباشيم‌. ساعت سه‌ي بعد از ظهر تلفن مي‌كنم به ذاكري‌. او هم مضطرب است و مي‌گويد بلايي سرش نيامده باشد‌؛ و من مي‌گويم به سيمين دانشور خواهم گفت و از همان جا كه هستم به او تلفن مي‌كنم‌، و سيمين مي‌گويد ببينم چه مي‌توانم بكنم‌، و مي‌دانم كه او فقط به دكتر مهاجراني راه دارد‌. صبح روز بعد مي‌فهمم كه كوشان و كاشيگر و محمد علي را هم گرفته‌اند‌، و بعد گفته‌اند بقيه كجا هستند‌، چرا نيامده‌اند‌، و از اين حرف‌ها‌، و همان شب هر سه را آزاد مي‌كنند و فرج مي‌ماند‌، و من پيله مي‌كنم به سيمين دانشور‌، تا اين كه خودم هم بر مي‌گردم خانه‌، و بعد معلوم مي‌شود كه محمد علي را روز قبل دوروبر خانه‌ي من و خانه‌ي مختاري آورده‌اند‌، و تلفن كرده‌اند به خانه ي ما‌، كه ما را هم بردارند و ببرند و ما خانه نبوده‌ايم‌. و بعد بالاخره سيمين تلفن مي‌كند كه از طريق مهاجراني فهميده كجاست و آزادش خواهند كرد‌، و بعد تلفن مي‌كند كه ساعت 5 آزاد مي‌شود‌، و بعد پروين اردلان تلفن مي‌كند كه تلفن كرده‌، گفته كه آزادش كرده‌اند‌، و بعد خودش از جايي تلفن مي‌كند كه آزادم كرده‌اند‌، اما ممنوع‌الخروج‌ام كرده‌اند‌. مي‌گويم تلفن كند و از سيمين تشكر كند‌، كه به دليل مقاله‌اي كه عليه سيمين دو سه سال پيش‌تر نوشته رويش نمي شود‌. اما بالاخره تلفن مي‌كند‌. بر سر حافظه‌ي فرج چه‌ آمده است كه يادش مي‌رود به من تلفن كرده‌، بعد از آن هر وقت فرج با من صحبت مي‌كند يا يكي دوبار كه آدينه مي‌بينمش‌، مي‌پرسد‌: دنبال تو نيامدند‌؟ و من ديگر تصميم گرفته‌ام به كسي چيزي نگويم‌. و در آن فاصله آنچه بر سرم آمده را به خودم مربوط مي شود‌. فرج براي پُر كردن جاهاي خالي زندگي خود مدام از زبان مردگان مايه مي‌گذارد‌. اما اشتباهات حافظه مدام بر حقيقت شخص و حرف سايه مي‌اندازد‌. مي‌گويد‌: ”‌اول بار از جلال‌آل احمد بود كه شنيدم تلاشي در جريان است در تهران براي بنياد نهادن كانون نويسندگان‌.“ دو سال براي شنيدن اين حرف از زبان آل احمد ذكر مي‌كند‌. 43 و 44. در اين سال‌ها كوچك‌ترين حرفي از كانون نويسندگان در هيچ جا نيست‌، و در هيچ نوشته‌ي جلال هم در اين دو تاريخ كوچك‌ترين حرفي از كانون نيست‌. چطور ممكن است جلال ال‌احمد چهل‌و سه چهار ساله به يك جوان حد اكثر پانزده ساله حرف‌هايي زده باشد در بنياد نهادن كانون نويسندگان ايران‌، و بعد او‌، يعني فرج‌، كه پيوسته جاي براي نوشتن برخوردي به اين مهمي با مطرح‌ترين روشنفكر آن دوره در آن خردسالي داشته ناگهان حالا‌‌، و آن هم در سرآغاز كتابش يادش آمده باشد‌، پس از سي و هفت يا هشت سال‌: ”‌آن كسان كه گفتم جمعي گرد آورده بودند و حتا رفته بودند دفتر PEN گفته بودند كه مي‌خواهند PEN ايران راه بيندازند‌، انگار شتاب هم داشتند‌. از بيخ هم منكر سانسور دولتي شده بودند‌. دعوت كرده بودند اجلاس سالانه‌ي International PEN در تهران برگزار شود‌. هزينه‌ها را دولت ايران متقبل مي‌شد و شه بانو فرح هم در افتتاحيه ي اجلاس سخنراني مي‌كرد‌. دم خروس وابسته‌گي و دولتي بودن كه زده بود بيرون دست به سرشان كرده بودند‌. جلال خواستار نهادي مستقل از قدرت بود‌.“(4) در آغاز كتاب فرج سركوهي با آوردن اين كلمات از قول جلال‌، كه حضوري و از زبان خود جلال آن‌ها را شنيده است‌، به خود رسميت و تشخصي مي دهد كه نه نيازي به آن بود‌، نه واقعيت دارد‌، و نه اصلاً دست زدن به چنين كاري درست است‌. سرچشمه‌ي اصلي بخشي از اين حرف‌ها در جاي ديگر است كه ذيلاً نقل مي‌كنيم‌: ”‌جلال به من و ساعدي پيش‌نهاد كرد بهتر است در آينده همه‌ي نويسندگان بروند شعبه‌ي انجمن قلم را كه در آن زمان در بلوار اليزابت بود اشغال كنند و بگويند نويسندگان واقعي كشور ما هستيم و نه اين خانم‌ها و آقايان‌. به نظر نمي‌رسيد چنين كاري عملي باشد‌. بعدها گويا خود او هم از صرافت اين پيش‌نهاد افتاد‌. در سال 1976 در ايالت ”‌كنه نيكت‌“ آمريكا در منزل ”‌هنري كارلايل‌“‌، رئيس انجمن قلم‌، مهمان بودم‌. آرتور ميلر كه خانه‌اش در همان نزديكي‌ها بود به خانه‌ي كارلايل آمد‌. ضمن صحبت گفت كه وقتي سال‌ها پيش رياست انجمن قلم جهاني را داشت و در لندن زندگي مي‌كرد پير مرد قد كوتاهي كه ايراني بود به ديدن او آمده و گفته كه رئيس شعبه‌ي انجمن قلم در ايران است و آمده است تا همه‌ي اعضاي انجمن قلم جهاني را دعوت كند كه كنگره‌ي آينده‌شان را در ايران برگزار كنند‌. ميلر مي‌گفت من ضمن اين كه تعجب كردم پرسيدم هزينه ي رفت و برگشت و اقامت و خورد و خوراك اين همه آدم را چه كسي خواهد پرداخت‌؟ پير مرد گفت كه دولت ايران همه‌ي هزينه‌ها را تقبل مي‌كند‌، اما تقاضايي هم دارد‌، و آن اين كه انجمن قلم جهاني از شهبانوي ايران دعوت كند كه رياست انجمن قلم جهاني را بپذيرد‌. ميلر گفت‌: ”‌من بلند شدم‌، در اتاق را باز كردم و به پير مرد گفتم‌: بفرماييد بيرون‌.” من ترجمه‌ي مؤدبانه‌تري در كلمات آتور ميلر را در اين جا تحويل دادم‌. پير مرد كسي جز زين‌العابدين رهنما نبود‌.“ (5) من عكسي را كه در سال 46‌، در سفر آل‌احمد به تبريز‌، تعدادي روشنفكران تبريز با جلال گرفته‌اند‌، ديده‌ام‌. عكس فرج بسيار جوان هم در ميان آن‌هاست‌. مشكل اصلي اين است كه اگر يك نفر تاريخ چاپ متعلق به يك نامه در شش سال پيش را درست ضبط نمي‌كند‌، چگونه مي‌توان به حافظه ي او از سي‌و هفت يا هشت سال پيش اطمينان كرد‌؛ اشتباهات فرج در ارائه تاريخ كانون نويسندگان و وقايع فرهنگي ايران يكي دوتا نيست‌. از آن جمله‌اند علل اخراج پنج نفر از رهبران حزب توده از كانون‌؛ و اهميتي اجتماعي و سياسي قائل شدن‌، به صورتي بسيار اغراق آميز‌، به يك نوار آواز از شجريان‌. اهميتي بيش از اندازه قائل شدن براي آدينه در نهضت تفكر انتقادي در ايران‌، و اهميتي مطلق براي خود قائل شدن در آدينه‌، و حتا اشتباه كردن در مورد نقش خود‌. آدينه دو سر دبير رسمي داشته است‌: سيروس علي‌نژاد و منصور كوشان‌. و يك دبير تحريريه داشته است‌: فرج سركوهي‌، در فاصله‌ي جدايي علي‌نژاد از آدينه تا به رسميت شناخته شدن فرج به عنوان دبير تحريريه‌، بي‌شك فرج سركوهي دبيري هيئت تحريريه را داشته است‌، ولي او رسماً با شماره‌ي 60 آدينه در سال 70 به عنوان دبير تحريريه ظاهر مي شود‌. گرچه فرج سركوهي انصاف را در حق ذاكري رعايت نمي‌كند‌، اما ذاكري در شماره‌ي 100 آدينه مي‌نويسد‌: ”‌فرج سركوهي تا شماره 46 معاون سردبير بود و پس از رفتن علي‌‌نژاد از مجله كار او را بر عهده گرفت‌. “ فرج سركوهي بدجوري هم ذاكري را مي‌كوبد و هم مسعود بهنود را‌، ولي در ”‌روايت آغاز‌“ در مورد بهنود مي‌گويد‌: ”‌غلامحسين ذاكري‌، مسعود بهنود را به عنوان مشاور عالي خود برگزيد تا حفظ و دوام و تعادل نشريه‌ي خود را تضمين كند و از تجربه‌ي حرفه‌اي كم نظير او بهره گيرد‌.“ ذاكري در يادداشت خود در شماره‌ي 100 آدينه در باره‌ي بودجه‌ي آدينه مي‌نويسد كه او و سيروس‌علي نژاد‌، برادر علي‌نژاد‌، مسعو د بهنود و فرج سركوهي نفري بيست‌هزار تومان براي در آوردن آدينه سرمايه‌گذاري مي‌كنند‌. فرج مستقيم و غير مستقيم در ”‌داس و ياس‌“ مسعود بهنود را در رابطه با جمهوري اسلامي معرفي مي‌كند‌، ضمن اين كه از خوش قلم بودن او تعريف مي‌كند‌. اگر ذاكري و بهنود اين قدر آدم‌هاي بدي هستند‌، شما چرا شريك اين دوتا شديد‌؟ و اگر هم با هم‌، طبق ادعاي خود‌، و حتا ادعاي آدمي مثل من كه سرمايه‌گذاري نكرده‌، و فقط مطلب به آدينه داده است‌، آدينه مهم‌ترين مجله‌ي روشنفكري كشور در آن زمان بوده‌، چرا اين نقش را در دوري از وطن در مورد دوستانتان عوض مي‌كنيد‌؟ اگر بهنود خائن بوده‌‌، شما چرا به او ”‌تجربه‌ي حرفه‌اي كم نظير‌“ نسبت داده‌ايد‌؟ چرا با او همكاري كرده‌ايد‌؟ فيلمي كه بهنود در آن بازي كرده‌، فيلم بسيار بدي بوده‌. خب‌، چرا حالا مي‌گوييد‌؟ چرا آن موقع نگفتيد‌؛ آيا غير از اين است كه شما نمي‌خواسته‌ايد كه شراكتتان را به هم بزنيد‌، كه در اين صورت بالاخره يا شما در آدينه مي‌مانديد و يا او‌، و چنين چيزي براي شما غير قابل تحمل بود‌؟ چرا كه آدينه‌، و كار دبيري آن‌، براي شما‌، و اتفاقاً براي خيلي‌ها كه مطلب‌شان را به شما مي‌سپردند ارزش داشت‌. يا شما سردبير نبوديد‌، و يا هر چه كه چاپ شده‌، منجمله مقالات بهنود‌، بايد از زير دست شما رد شده باشد‌. در واقع داس و ياس سند رد سردبيري شما در آدينه است‌. و شما از يك سو خود را رد مي‌كنيد‌، و از سوي ديگر ديگران را‌؛

اما مشكل اساسي در برخورد فرج سركوهي با اسامي معروف است‌. فرج خود را مدام در اين سو و آن سوي آدم‌هاي معروف مرده قرار مي‌دهد‌. شاملو‌، ساعدي‌، گلشيري‌، حتا آل‌احمد‌. و مدام از قول آن‌ها حرف مي زند‌. شماره‌هاي مختلف آدينه انباشته از تعريف‌ها و ستايش‌هاي گوناگون از محمود دولت‌آبادي است‌. من‌، جز دو سه مورد‌، شخصاً نه طرفدار آثار دولت‌آبادي هستم و نه در بسياري از موارد طرفدار مواضع او‌، اما چه شده است كه فرج كه طرفدار او بوده‌، اين همه به او نيش مي زند‌؟ آيا منتظر است دولت‌آبادي بميرد‌؟ فرج هرگز دوست محمد مختاري نبوده‌. در يكي دو مورد مقالات او را در آدينه عملاً رد كرد و نتيجه اين بود كه مختاري از دادن مقاله به آدينه تا مدت‌ها خود داري‌كرد‌. مشكل اصلي كمبود دست‌آورد شخصي سركوهي است‌. ادم مي تواند همه جوايز جهان را ببرد و به آن‌ها هم بنازد‌، حتا آدم‌هاي ديگر هم به آن‌ها بنازند‌. چرا كه اين به هيچ وجه چيز كمي نيست‌، و به دليل ” رنج‌نامه‌“ بر حق هم هست‌. ولي لازم است يك نفر رشد خود را از يك مرحله به مرحله‌ي ديگر‌، صميمانه و از روي خلوص‌، و بدون سوء استفاده از اسامي آدم‌هاي معروف مرده و زنده مستند كند‌. اگر او اين كار را نكند‌، ديگران خواهند كرد‌. كسي كه مسير آن رنج نامه را طي كرده‌، از سقوط تا صعود‌، قاعدتاً بايد در مسئله‌ي روشنفكري و مستند ساختن وقايع بيش از اين‌ها رعايت امانت‌ حافظه‌ي ايام را بكند‌. با ايجاد رفاقت‌هاي جديد حقيقت عوض نمي‌شود‌. شما حق داريد از معروفي عذر بخواهيد‌، اما كسي جز شما آن غوغا را به پا نكرده‌. آقاي معروفي مي‌گفت‌، شما نويسنده نيستيد‌. شما گفتيد كه منتقد هستيد‌. و بعد گفتيد اگر براهني قبول داشته باشد كه من منتقدم‌، من در كانون مي‌مانم‌. شما قبلاً عضو كانون نبوديد‌. من گفتم شما را به عنوان منتقد قبول دارم‌. در مورد جمشيدي‌، به رغم اين كه او در مجله گردون خواستار محاكمه من شده بود‌، من نه رأي منفي دادم و نه رأي مثبت‌. سليقه‌ي گلشيري در باره‌ي قصه نويسي را مي‌دانستم‌. در جلسه از او خواستم نظر دهد او نتوانست تصميم بگيرد‌. مختاري پيش‌نهاد كرد كه مسئله از جمع هشت نفره‌ي ما به جمع مشورتي ارجاع شود‌. آقاي معروفي قبول نكرد‌. من هنوز هم معتقدم كه ما شيوه‌اي دموكراتيك در پيش گرفتيم‌. رفتار جمشيدي در مورد مختاري شرم‌آور بود و پرونده سازي رسمي عليه مختاري‌. مختاري در آن سال‌هاي پايان عمر يك چپي قرار دادي با مشخصات چپ‌هاي داخل و خارج كشور نبود‌. كافي است به ارجاعات مقالات و كتاب‌هاي اخيرش نگاه كنيد‌. هنوز مسير رشد مختاري از چپي قرار دادي اوايل انقلاب تا وسط‌هاي دهه‌ي هفتاد مطالعه نشده است‌. كساني كه با او دمخور بودند و با او كتاب رد و بدل مي‌كردند‌، اين را مي‌دانند‌. آقاي عادلي سفير ايران در كانادا چهار ماه قبل از قتل مختاري‌، به مسئول انجمن قلم آن زمان‌، مع‌الواسطه‌، گفته است مي‌خواهند مختاري چپي را به هيئت دبيران كانون انتخاب كنند‌. و اين عملي نيست‌. اميدوارم اين طور نباشد‌. حرف عادلي با حرف جمشيدي خواناست‌، بي آن كه به هم ربطي داشته باشند‌. جامعه عقب مانده است‌. روزنامه و مجله عقب مانده است‌، به همين دليل جمشيدي روزنامه‌نگار و عادلي سفير يك حرف را در باره‌ي نويسنده مي‌زنند‌. وظيفه اولي بوده كه از اعتقاد داشتن ازادانه‌ي مختاري به يك عقيده دفاع كند‌، به جاي آن كه سربزنگاه او را به مقتل نزديك كند‌، يا براي من محاكمه تشكيل دهد‌. من تا پايان عمر خواهان باز شدن پرونده‌ي آن قتل خواهم ماند‌. هم به خاطر حس صيانت نفس هر آدمي‌، و هم به خاطر اين كه يكي از مقتولين مختاري‌ؤ نزديك‌ترين همكارم در دو سه مجله‌، و هم سال‌هاي جمع مشورتي بوده‌. و مي‌خواهم بفهمم‌، حق هم دارم بفهمم چه كس چه كسي را به مقتل كشانده‌، و چه كسي قاتل واقعي است‌. حقيقت دوست و دشمن نمي شناسد‌، و شما دوست من بايد راستش را يگوييد‌. اين را كسي به شما مي‌گويد كه جز نيكي در حق شما كار ديگري نكرده است‌. شما به چه مناسبت پشت آقاي شاملو پنهان مي شويد‌، و زحمتي كه من كشيده‌ام كه سر آن‌، جانم در كشورم به خطر افتاده‌، به اقاي شاملو نسبت مي‌دهيد‌؟ آقاي شاملو‌، پيش از آن كه شما چشم به قلم باز كنيد موضوع من در برابر همه‌ي بت‌هاي دهه‌ي سي شد‌، و در باره‌اش بيش از پانصد صفحه مطلب چاپ كرده‌ام‌. اما آقاي شاملو در مسئله كانون نويسندگان اين سال‌هاي اخير‌، فقط يك نقش داشت‌: شنونده و پذيرنده‌. من مي‌دانستم كه بايد در مورد نقشي كه كانون بايد بازي كند بايد او را اول متقاعد مي‌كردم‌، به همين دليل شما نمي‌دانيد‌، در بازگشت شاملو از آمريكا‌، به رغم كمر درد شديدي كه داشتم به فرودگاه رفتم‌. آن شب من و اسپهبد و مجابي منتظر شديم نيامد‌. دو روز بعد به تنهايي به خانه‌اش رفتم‌، و سراسر مشكلاتي را كه در طول آن سال‌ها‌، اين و آن درست كرده بودند با او روي دايره ريختم‌. و خيلي صريح‌. و گفتم كه مشكل منشور چهل نفره‌، كه گروه پنج نفره‌، براساس متن ماشيني هوشنگ به تصويب رساند و بعد به آن مقاله‌ي كذايي ”‌ويت كنگ‌هاي كافه نشين‌“ در كيهان‌، و بعد به پاسخ من به همان روزنامه انجاميد‌، قابل قبول نيست‌. بعد موقعي كه منصور كوشان از من براي كار در تكاپو دعوت كرد‌، از او دو چيز خواستم‌، يكي اين كه شاملو را هم دعوت كنيم‌، و ديگر اين كه مختاري و مجابي و اشكوري را هم به عنوان شوراي نويسندگان دعوت كنيم‌. او گفت با مجابي قبلاً صحبت كرده‌، و گفت كه با شاملو هم صحبت كرده‌. من از او خواهش كردم كه جلسه را در منزل شاملو بگذارد‌. در آن جلسه كوشان گفت كه مي‌خواهد محمد علي سپانلو هم باشد‌، شاملو مخالفت كرد‌، و من گفتم كه اتفاقاً براي نگارش نقد كوتاه‌، چيزي كه به آن ”‌ريويو‌“ مي‌گويند‌، سپانلو بسيار هم خوب است‌. ديگر نفهميدم چه شد‌. قرار شد شاملو مسئوليت شعر و كتاب كوچه را بر عهده بگيرد‌. در اين بحث‌ها پاشايي هم حضور داشت‌. شاملو بخشي از كار را به پاشايي محول كرد‌. در مراحل بعدي كوشان به من اطلاع داد كه گويا شاملو نمي‌خواهد همكاري كند‌، و از قرار معلوم فرج سركوهي در اين قضيه دخالت داشته است‌. البته تكاپو رقيب شد‌. و چاپ مقاله در ادينه عليه من شروع شد‌. از شماره دوم يا سوم تكاپو‌، مسئله كانون مطرح شد‌. و موضوع انديشه و بيان بي هيچ حصرو استثنا هم مطرح گرديد‌. در مقابل مجله گردون كه مي‌خواست چراغ كانون را وزير ارشاد روشن كند‌، آن هم وزيري مثل ميرسليم‌. من مي‌دانستم‌، و به صراحت اين را براي اطلاع همه مي‌گويم‌، كه اگر آن‌چه را كه در باره كانون و نقش آن در جامعه مي‌انديشيدم‌، در برابر همه گردن شاملو بگذارم‌، يا خودم هم دل به كانون نخواهم داد‌، يا با مشكلات فراوان روبرو خواهم شد‌. پيش‌نهاد همكاري شاملو با تكاپو را هم به همين مناسبت داده بودم‌. وقتي كه پس از دريافت دعوتنامه ي دفتر رئيس جمهور با آن نظر خواهي فرهنگي‌، در خانه‌ي شاملو جمع شديم‌، و نوشته‌ي شاملو را خوانديم و نوشته‌ي سيمين بهبهاني را‌، من پيش‌نهاد كردم كه ما نمي‌توانيم در ميدان ديگران بازي كنيم‌. ميدان ما ميدان كانون است‌. پاسخگويي به نامه را رها كنيم و بياييم كانون را تشكيل دهيم‌. شاملو پرسيد‌:” اگر آدم‌هاي خودشان را آوردند چطور‌؟‌“ من گفتم‌: ”‌ما از كانون مي‌آييم بيرون‌. خودشان مي‌مانند‌“. و بعد گفتم ”‌كه ما بايد مسئله‌ي انديشه و بيان بي هيچ حصر و استثنا را پيش بكشيم‌. و آن را پرچم كانون كنيم‌.“ و قرار جلسه بعدي در منزل مجابي بود‌. معلوم شد هوشنگ گلشيري‌، محمد علي سپانلو‌، عباس معروفي و فرج سركوهي با يادداشتي ماشيني كه توسط سپانلو به جلسه داده شد‌، طرحي را به جلسه پيش‌نهاد كرده‌اند‌. يادداشت چند سطر بيشتر نبود‌، اشاره داشت به دو سه ماده از قانون اساسي و اشاره داشت به اين كه هيئت دبيران موقت انتخاب شود‌، و گويا في‌المجلس‌. حاضران در جلسه‌، زنده‌يادان احمد شاملو‌، هوشنگ گلشيري‌، محمد مختاري و حميد مصدق‌، و از زندگان خانم آيدا‌، محمود دولت ابادي‌، جواد مجابي‌، محمد علي سپانلو‌، عباس معروفي‌، فرج سركوهي و منصور كوشان‌. در آن جا من حدود نيم ساعت و شايد كمي بيشتر‌، مستقيماً و خطاب به شاملو حرف زدم‌، و نظري را كه در باره‌ي استقلال كامل كانون داشتم با همه در ميان گذاشتم‌. تأكيد روي موقعيت نويسنده و شاعر‌؛ تأكيد روي آزادي انديشه و بيان بي هيچ حصر و استثنا‌، و تأكيد به عدم ارجاع به قوانين قديم و جديد و يا حتا هرگونه اعلاميه‌اي‌. و اين به معناي نگارش منشور جديد بود‌، برابر همه‌ي دست‌اندركاران قديم و جديد كانون‌. شاملو در سكوت گوش كرد و گفت‌: ”‌درسته‌.“ با اين تير در واقع دو نشان زده بوديم‌، منشور پنج نفره كه ارجاع داشت منتفي شده بود‌، و هم چنين يادداشتي كه توسط سپانلو آورده شده بود و مورد حمايت هوشنگ‌، سپانلو‌، معروفي و سركوهي بود‌. هوشنگ و سپانلو از اعضاي قديمي كانون بودند‌، و معروفي و سركوهي هنوز در كانون عضويت نداشتند‌، و در واقع با ورود به آن چيزي كه بعداً جمع مشورتي خوانده شد‌ يه عضويت كانون در آمدند‌.

فرج سركوهي در ابتدا عضو جمع موافق با انديشه و بيان بي هيچ حصر و استثنا نبود‌. ايكاش بود‌. همان طور كه خود او در نوشته‌اش نشان مي‌دهد او به گلشيري و سپانلو نزديك بود‌، در واقع نزديك‌ترين آدم به آن‌ها بود‌، و همين را هم در كتابش به صراحت نشان مي‌دهد‌. اما يك نكته روشن است‌. پس از آن جلسه زنده ياد احمد شاملو‌، حتا يك بار هم ديگر به جلسه نيامد‌. در هيچ بحثي شركت نكرد‌. ما او را مي‌ديديم‌، يا با دوستان و يا تنها براي هم شعر مي‌خوانديم‌، اما‌ به همين دليل معلوم نيست چرا فرج سركوهي مدام به او اشاره مي‌كند‌. در اين ترديدي نيست كه يكي از مشخصات اصلي زندگي و شعر و شاعري شاملو‌، موضوع آزادي انسان است‌، و شعرش در خدمت آزادي انسان سروده شده است‌. اما اين فرق مي‌كند با حضور جهاني يك نفر در همه ي مقولات‌، پذيرش مسئوليت و شركت در تصميم‌گيري‌ها‌. شاملو در واقع با امضا كردن بيانيه‌هاي جمع مشورتي با آن موافقت مي‌كرد‌. فرج سركوهي براي خود يك نوع مقام سخنگويي شاملو قائل مي شود‌. من چنين مقامي را براي كسي قائل نبودم‌، حالا هم نيستم‌. بردن نام شاملو‌، اگر به قصد مرعوب كردن آدم‌هاي ديگر باشد‌، اولاً بچگانه است‌، ثانياً درست نيست‌. شاملو تيازي ندارد كه يكي كاري نكرده را به او نسبت دهد‌، بد يا خوب مسئله ديگر اين است كه سركوهي حتا سابقه اصلي انديشه و بيان بي هيچ حصر و اسثنا را نمي داند‌. جاي آن نيست كه به اين مقوله بپرداريم‌. مي‌دانيم كه اين مسئله را در ميان خيلي چيزها به موضوع خلق‌ها و اقوام و مليت‌ها هم مربوط مي‌كردند‌. در دوران جديد بود كه اين عبارت به صورت پرچم جديد كانون معرفي شد‌. سر اين قضيه بعدها بحث‌هاي فراوان شد‌، همان طور سرِ تك تك مسائل مربوط به اشاره يا عدم اشاره به قوانين‌. من بسيار خوشحالم كه فرج سركوهي هم اعتقاد كامل به آن پيدا كرده است‌. اما اين اعتقاد در سايه‌ي كار كردن و بحث اقناعي پيش آمده است‌. زنده ياد محمد جعفر پوينده كه ديرتر به جمع مشورتي پيوست‌، در ابتدا مي‌گفت فرقي بين ”‌بي هيچ حد و مرز‌“ و ”‌بي هيچ حصر و استثنا‌“ نيست‌، و محمد مختاري و من مدام توضيح مي‌داديم و بحث مي‌كرديم‌، و اگر ضرورت داشت شايد ما مي‌توانستيم قانع شويم و نظر خود را عوض كنيم‌. بيان تمام اختلاف نظرها در مورد كتاب داس و ياس نيازمند حوصله‌اي بيشتر و فرصت آزادتر است‌. بخش‌هايي از كتاب‌، بي ويژه در جاهايي كه مسايل اجتماعي و تاريخي‌، ولو فهرست وار‌، آمده بسيار خوب است‌. اما كتاب بين احساس و واقعيت معلق مي‌ماند‌. به اين معني كه در ”‌رنج‌ نامه‌“ همه چيز حسي بود‌. در اين‌جا گاهي واقعيت گفته مي‌شود‌، و بعد كمي احساسات در باره‌ي آن واقعيت بيان مي شود‌. و ديگر اين كه فرج سركوهي بايد به نام خود حرف بزند‌، و نه به نام ”‌ما‌“. تاريخ ادبي ايران را بايد جدا از ”‌آدينه‌“ هم ببيند‌. آدينه در ايجاد فضا بسيار مفيد بوده‌، اما سال 64 را مقطع يك حادثه قرار دادن كمي كم لطفي در حق حوادثي است كه درست از شكم سال شصت بيرون خزيد‌. نه تنها كار انتشاراتي آدم‌ها اهميت دارد‌، بلكه اجتماعات‌، از نوع جمع روز سه شنبه‌، جمع روز چهار شنبه‌، جمع روز پنج‌شنبه‌، همگي پيش درآمد زندگي بعدي كانون بودند‌، و گاهي جلساتشان از ديدگاه روشنفكري و روشنگري داغ‌تر و آموزنده‌تر‌. كانون از اين بايت‌ها محدود بود‌. و در پاره‌اي موارد‌، آدينه هم‌، به دليل حرمت اجتماعي ادبيات در پيش خود فرج سركوهي به تبع احمد شاملو‌، از محدوديت تجربي رنج مي‌برد‌. در واقع به رغم نوآوري‌هاي فراوان در آدينه‌، با ورود مجله ي تكاپو‌، مركز نوآوري و تنوع‌، به صورت جديد و تجربي‌، به تكاپو منتقل شده بود‌. با چاپ متن 134 و گزارش گروه هفت نفره به امضا كنندگان متن و جمع مشورتي در كانون‌، تكاپو از نظر اجتماعي سرو گردني از همه ي مجلات و روزنامه‌ها بالاتر ايستاد‌ آدينه در مقطع چاپ متن 134‌، در ارتباط با چاپ متن و بحث‌هاي حول و حوش آن‌، و توقيف تكاپو‌، منفعل بود و دنبال بهانه براي توجيه انفعال كسي نپرسد چرا شما چاپ نكرديد‌. و بعد‌، حالا سركوهي مي‌گويد كوشان شجاعت به خرج داد و متن 134 را چاپ كرد‌. اما در آن زمان‌، حتا در جلسه جمع مشورتي‌، همان آورندگان آن يادداشت به نخستين جلسه جمع مشورتي در خانه‌ي مجابي‌، در كاري كه تكاپو كرده بود‌، سراغ توطئه مي‌گرفتند تا اولاً مانع نگارش اعتراض عليه توقيف تكاپو شوند و ثانياً ترس را به حساب هوش بگذارند‌. و به همين دليل در مورد تكاپو سانسور قاطع بود‌، و در روز روشن‌. و طبيعي بود كه تبر سانسور هر چه قاطع‌تر فرود آيد‌. و آمد‌. خوشحالم كه فرج سركوهي در آزادي خود را متعلق به جرياني مي‌داند كه حقانيت آن در اسارت چون چشم خورشيد روشن‌، اما براي تعدادي كور كننده بود‌. فروردين 81 تورنتو حواشي‌: 1 – فردريش نيچه‌، اداره‌ي قدرت‌، ترجمه‌ي دكتر مجيد شريف (‌تهران‌، جامي‌، 1377)‌، ص541 2 – فرج سركوهي‌، داس و ياس (‌سوئد‌، باران‌. 2002) ص 4 – 193 3 – همان كتاب‌، ص 194 4 – همان كتاب ص 9 5 – آدينه‌، شماره 140 مهر 78‌، مقاله‌ي «‌اما جلال شجاع‌ترين آن‌ها بود‌.» از رضا براهني‌، ص 21 7 – آدينه‌، شماره 100‌، 99‌، نوروز 74