خیلی سال پیش که زابینه هنوز نرفته بود ادینبرا و هم دفتر بودیم، تو آشپزخونه ی دفتر دید دارم شیر می ریزم تو لیوان با موز صبحونه بخورم. چشماش همینطوری باز مونده بود که شیر رو همینطوری می خوری؟ گفتم چشه مگه خب؟! گفت من فکر می کردم شیر فقط مال نوزادهاست و آدم بزرگ ها شیر رو به مقادیر کوچیک و قاطی چیزای دیگه می خورن. گونار و یکی دیگه از هم دفتری ها اومدن گفتن که اونا هم خیلی وقتا شب ها فقط یه لیوان شیر می خورن جای شام. زابینه واقعا باورش نمی شد. هیچ سرزنش یا نکته ی منفی ای هم به ما منتقل نکرد ولی بدیهی بودن یه حرکتی برامون زیرسوال رفته بود.

سالها بعد یه بار تو بازارکریسمس بهش گفتم چه خوب که اون روز تعجب ات رو ابراز کردی و اینکه به عنوان یه نیمچه وگان یه نگاه دیگه ای داره که برای من آموزنده بوده. گفت که اصلا قصدش معلم بازی نبوده و فقط تعجب کرده بوده و متاسفه اگه رفتارش احمقانه بوده.

مشکل اینه که من خیلی وقتا نمی تونم خوب برخورد کنم. سریع لحنم یا معلمانه میشه یا بار قضاوت داره احتمالا که به آدما سریع بر می خوره. حالا بگذریم که اغلب هم آماده ی پذیرش و حتا زیرسوال بردن رفتارشون به هیچ عنوان نیستند. به هر صورت خیلی سخته دیدن این که نزدیکانت اینقدر برخوردشون درشته. این که طرف نشسته جلوشون اداش رو درمیارن. خیلی جدی. یا یه کامنتی به یه زبون دیگه میدن. بلند. با این اطمینان که نمی فهمه. یا از بین دو تا خواهر اونی که ظاهرش شبیه خانواده ی خودشونه رو تحویل می گیرن و اون یکی رو نه. بهت یه سفارشی می دن و براشون تهیه که می کنی تو صورتت میگن البته این که به درد نمی خوره. اصلش رو برام از فلان جا میارن. ناهارت رو می خورن میگن باسماتی که البته مزه ی کاه می ده. کاری که با ذوق تموم کردی رو نگاه می کنن میگن البته من بودم یه طور دیگه می کردم...

نمی دونم ظرافت نزدیکان من کمه و از پشت کوه اومدن یا ظرفیت من پایینه. مشکل اینه که نمی رنجم و به دل نمی گیرم و می ذارم به حساب حماقتشون ولی حیفه. حیفه که تو این چیزها که نه سرمایه ای می خواد نه هوشی، اینقدر فقیر و عقب افتاده باشیم.

پی نوشت: ایرانی و خارجی هم نداره .