تعطیلات بارونی آخرین چیزیه که یه آلمانی می‌خواد. با استخوان‌های نم‌کشیده و ویتامین د در حد زیر خط فقر خب قابل درکه.

سال ۲۰۱۲ از پسر هم‌گروهی آلمانیم با پوست آفتابخورده احوالپرسی کردم و گفت حالش خوبه چون هوا آفتابیه، به نظرم دلیلش ابلهانه اومد. فکر می‌کردم شادی و رضایت حسی‌ست درونی و خورشید دربیاد یا بارون بیاد، میشه شاد بود. دو سال بعدش وقتی تو سرمای زمستون حالم اینقدر وخیم بود که موقع خرید باید تمرکز می‌کردم این پاکت شیری که برداشتم رو سالم به سبد خرید برسونم و دستم نلرزه که پاکت آرد بیفته زمین و تو فروشگاه کسی رو زیر نگیرم، فهمیدم قضیه شوخی بردار نیست. همون موقع که بهش گفتم می‌دونی، من غمگینم و برای اولین بار فهمیدم براش مهم‌ام. از اون موقع تا خورشید درمیاد می‌دونم که باید بپرم بیرون. حتا شده برای خوردن ناهار تو باغچه‌ی گیاهان خوراکی پشت دانشکده یا یه دور دوچرخه‌سواری. ترجیحا با پوست برهنه. تو زمستون هم قرص مکمل.

از وقتی اومدم این خونه و باغچه داریم اما هوای بارونی به معنای حالگیری نیست. حتا وقتی مجبورم زیر بارون برم به قطارم برسم (چون مثل حاجی نیستم که می‌تونه منتظر بشه بارون قطع بشه بعد راه بیفته)، می‌دونم که بارون برای طبیعت خوبه. حتا نزدیکی راین که آب فراوونه هم زمین‌ها راحت خشک می‌شن. بارون که میاد می‌دونم دفعه‌ی بعد که می‌رم جنگل برای پیاده‌روی کوتاهم، خاک خشک نیست. که کدو‌های تنبل و زرنگمون کنار اسفناج‌ها و درخت آلبالو خوشحالن.

جالبه که رابطه‌ی شخصی با پدیده‌هایی که به نظر طبیعی میان، پذیرش اون‌ها رو اینقدر تحت الشعاع قرار می‌ده. وگرنه کیه که نمی‌دونه بارون برای زمین‌مادر خوبه؟ اینه که نژادپرستی برای کسی که عزیزش اقلیت نژادیه یه رنگ دیگه‌داره. تبعیض جنسیتی برای مردی که عاشقه و سیل خوزستان ‌برای منی که دوستم اهل اهوازه.