یلدا برام نوشت: گشتیم، نبود. هر چی بیشتر فکر می کنم می بینم این بهترین جوابه. این که جوابی در کار نیست. مثل وجود جهان پس از مرگ. مثل چیستی ما. این که تو یا من خودمون رو با یه چیزی تعریف کنیم هیچ اصالتی نداره. یکی خودش رو با فمنیسم و یکی دیگه با سوسیالیم. اینا هر دو از جنس ایمانند و آدم به راحتی می تونه ایمانش رو از دست بده. یکی دیگه خودش رو با موسیقی راک یا ادبیات کلاسیک تعریف می کنه. اینها که از جنس سلیقه اند حتا راحت تر امکان تغییر دارند. این که آیا جایی که ایستاده ام بهترین جاست برام یا نه رو هرگز نمیشه فهمید. لزومش ایستادن در جایی دیگه است با همین پیشینه که امکانش نیست. شاید یکی بگه دوست داره بعد از دکترای فیزیک مربی مهد بشه. آرزوش این باشه و بتونه بره سمتش. شبیه ترین وضعیت من به این حالت اون وقتی بود که دلم می خواست بعد فیزیک برم سمت انرژی های پاک یا محیط زیست یا شبیه سازی های اقلیمی. ولی تصور دقیقی نداشته و ندارم. علاقه ام اونوری بوده و بس. اصلا آدمی هستم دیمی تر از اون که بتونه چنین دقیق هدف بریزه برای زندگیش و اون رو به تحقق برسونه. حالت امروز من برآیند نیروهای غیبی ست و تصادفات. تنها فیزیک خوندن و کارعددی تصمیم من بوده و بقیه شانس. و باید بگم تصادف من رو رسونده به جایی که علایقم بوده. به آب. به شبیه سازی جریان آب و کار با آدم های محیط زیستی. حالا گندزننده به محیط زیست ولی ایشالا داریم می ریم سمت انرژی های سبز.

جوابی که میشه انتظار داشت از جنس ایمانه. محکم ترین جوابی که می شه داد به نظرم از جنس ایمانه چون یقینی در کار نیست. ایمان داشته باشی این کسی که هستی درسته. بودنت هم تو کارهای کوچیک روزمره خلاصه میشه. با برخوردت با شغلت با همسایه ات با درخت های خونه ات با مسافرهای قطار. با خانواده ات و با خودت. هر طوری نگاه می کنم این آخری چیزیه که از همه بیشتر نیاز به تعدیل داره. نه که بقیه ی زندگی کامل باشه. به اونم گفتم که زندگی من هم مثل اغلب مهاجرها یا حتا اغلب آدم ها ترکیبیه از پذیرفتن ها و کوتاه اومدن ها. همونطور که آدم باید با ظاهرش بسازه، باید با این حقیقت که اینجا دور از خانواده است و باید از صفر شروع کنه، هم بسازه. با این که تعداد معاشرانی که می تونه انتخاب کنه زیاد نیست. که زبونی که حرف می زنه زبون مادری نیست و همیشه امکان سوتفاهم هست. همه ی اینها رو که در نظر بگیریم، شکایتی ندارم. کارم خوبه. دوره ولی خوبه. درآمدم طوری هست که بتونم خانواده ام رو حمایت کنم. خونه ای داریم که قراره چند سال دیگه مال خودمون بشه. چند متر باغچه. یه بالکن و یه تراس کوچولو. پدرشوهری که در نبود خانواده ی خودم جای پدرم رو گرفته و من رو مثل پسر خودش دوست داره. همراهی که دوستم داره و از بودنم خوشبخته. که اصول فکریش مثل منه ولی منطقی تر نگاه می کنه و منم به جاده ی منطق میاره.

میشه همینجا دکمه ی استاپ رو زد که دیگه چی می خوای از زندگی پس؟ میشه هم مثل احمقا نگاه کرد که همین بود؟ انتظارت از زندگی همین بود؟ و رفت کمبودها رو دید. اینکه بعضی روزها بیشتر از سه ساعت تو راهم. اینکه نوسازی خونه یه ساله که تموم نشده. که گاهی شب ها اینقدر خسته می رسم خونه که حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم و زبانم اونقدر درونی نشده که ازم انرژی نبره و این پسره گاهی اینقدر خنگ میشه که کوچک ترین چیزها رو هم باید براش توضیح بدم. اینکه پدر و مادرم برای کوچکترین کاری وابسته به منند. این رو بخریم یا اون رو؟ که آخرش هم خودم باید برم براشون بخرم. که خانم نظافت رو من از اینجا باید هماهنگ کنم و چک کنم ببینم وقت دکترشون کیه و این بار که یه روز تماس نگرفتم و اصرار نکردم مامان برای روکش اش رفته پیش دندون پزشک تجربی سر کوچه که نه اصولی و نه تمیز کار می کنه ولی نزدیکه! میشه به این گیر داد که اگه می خوای کاری کنی برو وطن خودت رو بساز و .... میشه خیلی چیزها گفت. میشه هم نگفت. من ایمانم رو سالهاست جایی ته گنجه پنهان کرده ام. سراغش نمی رم و حتا به بهونه ی خونه تکونی تمیزش هم نمی کنم که ببینم توش چی ها هست و نیست. فقط می دونم دارمش. ته گنجه هست. و این که باید ادامه بدم چون یه آدمایی وجودشون بسته به منه. شاید اولین کاری که می تونم بکنم اینه که با خودم بهتر تا کنم. باید براش بنویسم. نمی دونم چی ولی باید با خودنویس آبی براش بنویسم که سوالهاش جوابی ندارن. که شاید برای شهروند جهان اولی خوش شانسی مثل اون محلی از اعراب داشته باشن ولی برای من نه. من به نور قرمز کمرنگ ایمانم اون پشت قانعم. این که قناعت از سر اجبار یا اختیاره رو نمی تونم بگم. یقینی در کار نیست.